امروزه با وجود اینکه هنوز هم خونآشامهایی پیدا میشوند که از خونِ مدیومهایی مثل بازیهای ویدیویی تغذیه کنند، اما باید گفت که حضور این موجودات شب زندهدار در سینما و تلویزیون به شدت کاهش یافته است. شاید بتوان دلیل این اتفاق را در سلیقه تماشاگرانِ حال حاضر جستجو کرد که گویا ژانر وحشت را در واقعگرایانهترین حالتش بیشتر میپسندند یا حتی کلاً از ایده وجودِ خونآشامها خسته شدهاند. در چنین شرایطی، هر فیلم تازهای مثل فیلم Blood Red Sky که یک خونآشام را به عنوان شخصیت اصلیاش در اختیار دارد، باید برای خطرِ بیعلاقگیِ مخاطب، چارهای اندیشیده باشد، و باید بررسی کرد که این فیلم چقدر در انجام این مهم موفق بوده است. با ویجیاتو همراه باشید.
به جرئت میتوان گفت که فیلم Blood Red Sky تا حد قابل قبولی از کلیشههای آثار خونآشامی فاصله گرفته، و چه راهی بهتر از این برای جذب مخاطبان امروزی؟ خودتان تصور کنید که وقتی در موقعیت تنشزایی مثل هواپیماربایی، یک خونآشام ناجی باشد که باید هواپیما را نجات دهد، چه تجربه لذتبخشی که رقم نخواهد خورد. البته که از چنین ایده جالبی میتوان داستانی عمیق و لایهمند را روایت کرد، اما فیلم Blood Red Sky خیلی به دنبال داستانسرایی نیست و زمانی این قضیه هویدا میشود که توجه داشته باشیم کارگردان مِیلی به پرداختِ درگیریهای درونی و زشتیِ کشتن انسانها و حیوانات ندارد.
در واقع، فیلم Blood Red Sky قراردادی را با مخاطب میبندد، و آن قرارداد، این است که به جای داشتن ادعای داستانگویی که ندارد، اکشنهای نفسگیری را تحویل مخاطب دهد که صرفاً سرگرمکننده باشند. البته فیلم همیشه هم به این قرارداد پایبند نمیماند و میبینیم که با پرداخت به مفاهیمی مثل اسلامهراسی، قصد ارائه حرفهای مهمی را هم دارد؛ اما مشکل اینجاست که از جایی به بعد، کارگردان این مفاهیم را از ماهیت داستانیشان خارج میکند و به شعارهایی غیرسینمایی بدل میسازد. به هر حال، مسئله این است که فیلم با کاستن از اهمیت داستان، خودش را در موقعیت آسیبپذیری قرار داده؛ چون وقتی مخاطب قبول میکند که فقط باید از اتفاقات هیجانانگیز اثر لذت ببرد، کوچکترین اشتباه و لغزشی در ارائه هر چه بهترِ این تنشهای دراماتیک، خطرناک است، و «سرخِ خونین» اشتباهش را میکند: فلش بکها.
از قضا مقیاس ضعفِ این اشتباه آنقدر بزرگ است که وقتی میگوییم «بزرگ»، یعنی ساختار فیلم به طور کلی روی فلش بکهای بد بنا شده. این فلش بکها، پارازیتهایی هستند که تماشاگر را مجبور به تحمل لحظات بیهیجانِ گذشته، در میان لحظات هیجانانگیز زمان حال میکنند. این ضعف بیشتر از همه در مورد فلش بک اولین نقطه عطف فیلم صدق میکند. در آنجا هم پیرنگ اصلی یک غوغای حقیقی است: نادیا (شخصیت اصلی فیلم که بیماری عجیب و غریبی دارد و بعدتر مشخص میشود این بیماری چیست)، به ضربِ گلوله هواپیمارباها کشته شده و تماشای سرانجام این هواپیمارباییِ دیوانه وار به همراه واکنش احساسیِ الیاس (پسرِ ده، یازده سالهی نادیا با بازی Carl Anton Koch) به این فاجعه، اهمیت زیادی برای تماشاگر دارد. ولی با وجودِ عطش مخاطب برای تماشای نقطه اوجِ این لحظات هیجانانگیز، به یک باره فلش بکی بیهیجان درباره نادیا و شوهرش به نمایش در میآید.
البته که فلش بکها ذاتاً بیهیجان نیستند و تاریخ سینما و تلویزیون پر است از فلش بکهای تأثیرگذار و خواستنی، اما مشکل اینجاست که فیلم Blood Red Sky تمام و کمال نمیداند که در فلش بکهای خوب، زاویه دیدِ مخاطب اهمیتی اساسی دارد. با خاموش شدنِ ماشین خانواده در وسط برفهای بیامانِ این فلش بک، ما به عنوان مخاطب میدانیم که نادیا و پسرش قطعاً از این رویداد جان سالم به در خواهند برد؛ در حالی که سرنوشت پدر برای ما تماشاگران مبهم است.
تماشاگر مطمئن نیست که آیا او طلاق گرفته یا در این شب به قتل رسیده. به خاطر همین اطلاعات محدودمان به عنوان تماشاگر از این شخصیت است که اگر کارگردان به جای نادیا، با زاویه دیدِ پدر وارد آن خانهی خونآشامی میشد، تماشاگر از اتفاقی که نفس گرمش را در پشت سر حس میکرد، اما نمیتوانست آن را ببیند، چندین برابر بیشتر وحشت میداشت. این در حالی است که با حذف این زاویه دید و تجربه گشت و گذار در خانه با نادیا، مطمئن هستیم هر اتفاقی هم که بیفتد، او در نهایت جان سالم به در خواهد برد.
درست است که کارگردان با کمک جامپ اسکرها و فضاسازیاش باز هم توانسته لحظات ترسناکی را خلق کند، ولی مخاطب دقیقاً نمیداند باید از چه چیزی بترسد؛ چون خودتان تصور کنید اگر با نقطه نظرِ پدر همراه میشدیم، بعداً ذره ذره نزدیک شدنِ نادیا به یک خونآشامِ واگیردار، به شدت مضطربکننده و ترسناک احساس میشد. گرچه به زنده ماندن او دلگرم میبودیم، اما به شکل آزاردهنده و همزمان خواستنیای، کاملاً از گاز گرفته شدن یا نشدنش توسط آن خونآشام اطمینان نداشتیم. فلش بکهای دیگر هم از این اشتباه مصون نیستند و مثلاً گرچه الیاس در سکانس افتتاحیه، صحیح و سالم است، اما ادامهی فیلم مدام او را در موقعیتهای خطرناکی مثل محاصره شدن توسط خونآشامها قرار میدهد که میدانیم از آنها نجات خواهد یافت (درست است که چهره بیروحِ او در سکانس افتتاحیه میتواند مخاطب را به خونآشام بودنش مشکوک کند، اما توجه داشته باشید که دکتر خبری از گاز گرفتگی نمیدهد). اصلاً به طور کلی این سکانس افتتاحیه به یک وصله ناجور میماند.
این سکانس به جای اینکه با کمک آگاهیِ بیننده از پایان، بر تنشِ اتفاقات گذشته بیفزاید، صرفاً از این فرصت برای ارائه آغازی جذاب استفاده میکند؛ مبادا که کاربران نتفلکیس سراغ فیلم دیگری برای تماشا بروند.
مشکل این است که افتتاحیه فیلم Blood Red Sky، صرفاً فیلمبرداریهای بیقرار و تدوینهای بیرحمانهای است که بخش مهمی از داستان را افشا نمیکند. وقتی غوغایی که در عقب هواپیما رخ داده (قتل عام مسافران) از مخاطب پنهان میماند، تماشاگر رغبتِ زیادی برای اطلاع از گذشته نخواهد داشت؛ چون در نقطه پایانِ این افتتاحیه، واقعاً چیزی برای نگرانی وجود ندارد: هواپیما صحیح و سالم فرود آمده و خدا میداند چند تن پلیس بر تروریستِ احتمالی غلبه دارند. در واقع، کارگردان با نشان دادن بخش مهمی از آینده، تنش و اضطرابی که این سکانس میتوانست ایجاد کند را فدای افشا نشدنِ توئیست فیلم کرده که در ادامه بیشتر در موردش حرف میزنیم.
درست مانند موقعیت زمانی اشتباهِ این فلش بک که مخاطب را تشنهی آگاهی از گذشته نگه نمیدارد، فلش بک دیگری هم هست که از موقعیت زمانیِ نادرستش رنج میبرد. این فلش بک که ادامهدهنده همان قضیه گیر کردن نادیا و پسرش در جادهی برفی است، به شروع حقیقیِ ماجراهای فیلم تبدیل میشود؛ جایی که نادیا توسط یک خونآشام گاز گرفته میشود و به همین خاطر، متوجه میشویم که بعد از گلوله خوردن در هواپیما، در کمال تعجب زنده میماند.
کارگردان با نشان دادنِ فلش بک پس از سکانسی که در سطور بالا توضیح داده شده، یعنی دقیقاً قبل از زنده شدنِ یکباره نادیا، قصد غافلگیر کردنِ مخاطب را دارد؛ بیخبر از اینکه چنین غافلگیریای، برای تماشاگر بیشتر خندهدار و مسخره احساس خواهد شد. رابرت مککی در کتاب «داستان» هشدار میدهد که «پیرنگ فرعیِ مقدماتی (در «سرخِ خونین»، یعنی هر آنچه قبل از لحظه زنده شدنِ نادیا میبینیم) از این نظر بسیار خطرناک است که امکان دارد بیننده را در مورد ژانر فیلم به اشتباه بیندازد». دقیقاً به خاطر بیتوجهیِ نویسندگان «سرخِ خونین» به همین گزاره است که بازگشت نادیا به زندگی، حواس تماشاگر را به کلی از اکشنهای جذابی که در ادامه به نمایش در میآیند، پرت میکند؛ چون این قضیه به هیچ وجه با فضای واقعگرایانهای که فیلم ارائه داده بود، سازگار نیست و مخاطب به جای اینکه از بازگشتِ نادیا احساسی داشته باشد، آن را مضحک و نپخته خواهد یافت.
در حقیقت، همین نپخته بودنِ فیلم است که جلوی مخاطب را از حال کردن با اکشنهای خوشساخت اثر میگیرد؛ چراکه فیلم در بسیاری مواقع واقعاً کلافهکننده ظاهر میشود. مانند این فلش بکها که به خاطر موقعیت زمانیِ نادرستشان حوصلهسربرند، شخصیت اصلی بودنِ یک خونآشام هم در این مورد آزاردهنده است. البته که فیلم با ارائه این شخصیت، یکی دیگر از کلیشههای آثار وحشتِ خونآشامی را میشکند، اما به چه قیمتی؟ وقتی کارگردان تکلیف مخاطب را روشن نمیکند که باید این خونآشام را به چشم یک قهرمانِ فداکار دید یا ضدقهرمان، آیا این کار ارزشش را دارد؟ و وقتی ببینیم سردرگمیِ اینکه در طول فیلم باید همراه چه کسی باشیم، میتواند حواس مخاطب را از اکشنها پرت میکند، باید پرسید که اصلاً ساخت این فیلم ارزشش را داشت؟