یکی از بهترین و غافلگیرکنندهترین سریالهایی که در سال گذشته شروع به پخش کرده است، «بری» Barry ساختهی بیل هیدر و الک برگ، از سریال «سیلیکون ولی»، است که بسیار خوشساخت بوده و پیچشهای داستانی و احساسی زیادی دارد که هم باعث خندهی مخاطب میشود و هم او را به لحاظ احساسی تحت تاثیر قرار میدهد.
هیدر نقش اصلی را بازی میکند، و یک آدمکش و دریانورد سابق است که خارج از ایالتهای غرب میانهی آمریکا کار میکند و در کار خود حرفهای است، اما از طرف دیگر تحت فشار روانی و احساسی کارش است. وقتی بری به دنبال یکی از سوژههای خود تا لس آنجلس میرود، در آنجا به طور اتفاقی وارد کلاس بازیگری میشود که باید در آن مقابل سوژهی خود بازی کند. او ناگهان پس از مدتهای طولانی احساس زنده بودن میکند، و تصمیم میگیرد حرفهی آدمکشی را کنار بگذارد. اما به زودی پی میبرد که گفتن آن بسیار آسانتر از عمل کردن به آن است.
این داستان برای یک کمدی بسیار مناسب است، اما بخشی از دلایل شگفتانگیز بودن «بری» این است که داستان و روایت آن اهمیت دارد. در قسمت آغازین میبینیم که بری توسط دو خلافکار اهل چچن استخدام میشود، که نقشآفرینی آنها را گلن فلشلر از «کارآگاه واقعی» و آنتونی کاریگن انجام میدهند. آنتونی کاریگن در نقش نوهو هنک میدرخشد و کانون توجهات هر صحنهای که در آن است قرار میگیرد. اگر هر کس دیگر این سریال را میساخت، این شخصیتها نقطهی آغازین میبودند، و بعد از آن بری هر هفته با داستان و مشکلاتی جدید روبرو میشد. اما در سریالی که هیدر و برگ ساختهاند، آنچه در قسمت اول اتفاق میافتد، بارها در طول تمام فصل اول انعکاس پیدا میکند، و داستان واحدی را روایت میکند که با هر قسمت جدیدش عمیقتر و غنیتر میشود. این خلافکارها شخصیتهایی نیستند که یکی دو دیالوگ بگویند و سپس برای همیشه از سریال خارج شوند؛ بلکه شخصیتهایی هستند که تاثیر زیادی روی داستان دارند، و حضورشان به شکل غافلگیرکنندهای باعث پیش رفتن داستان میشود.
در دورهای از تلویزیون که به نظر میرسد هر چیزی ممکن است، «بری» ثابت کرده است که با پرداختن به یک روایت خاص و تمرکز و ساخت با کیفیت، میتوان برجسته بود و از رقبا فاصله گرفت. نیازی به بودجههای عظیم یا پیشزمینهی داستانی با مفاهیم سطح بالا ندارید. تنها به قصهگوهای خوبی نیاز دارید که حاضرند تمرکز و تلاش خود را حفظ کنند، و همچنین بازیگران با استعدادی که آمادهی ایفای نقش هستند.
فصل اول «بری» موفق بود و توانست مخاطبان خود را راضی کند. در پایان آن داستان به نقطهای میرسد که بری باید با انجام قتلی دیگر به موش و گربهبازی که در آن گرفتار شده است پایان دهد. مخاطبان مدتها منتظر فصل دوم بودند تا ببینند ادامهی این داستان چگونه روایت میشود.
فصل دوم برای تمام کسانی که تصمیم سریال «بری» در پایان فصل یک را غیر منطقی میدانند — اینکه بری (با بازی بیل هیدر) آیندهی خود را با یک قتل بسیار شخصی تضمین کند — پاسخی محکم و کوبنده دارد.
در هفتههای پس از ناپدید شدن جنیس (با نقشآفرینی پاولا نیوسام)، بری بلافاصله نقشهی خود را در حال متلاشی شدن میبیند. جینی (با بازی هنری وینکلر) که به خاطر این موضوع بسیار به هم ریخته است، خود را آماده میکند تا تولید فیلم را متوقف کرده و کلاس بازیگری را تعطیل کند، و تمام آنچه بری آرزو میکرد پابرجا بماند شروع به فروپاشی میکند. او غیر عمدی به دوستدخترش موضوع را لو میدهد و در یک دیالوگ هیجانانگیز که مو به تن سیخ میکند میگوید: “پس همهی این کارها به خاطر هیچ بود.”
یکی از چیزهایی که فصل اول «بری» بیل هیدر در اچبیاو را خارقالعاده ساخت، این بود که توانست تغییرات و پیچشهای خشن و تیزی را در فضای خود ایجاد کند که کاملا طبیعی و ارگانیک به نظر برسد. هر کدام از قسمتهای کوتاه نیم ساعته فراز و فرودهای زیادی از احساسات دارد، از سوء استفادههای نوهو هنک که همیشه خندهدار هستند گرفته تا پرداختن به جزئیات اولین قتل بری که بسیار عمیق و تاریک است. «بری» تعادلی مثالزدنی دارد، درست مانند شخصیت اصلی آن که به نوعی باید مانند بندباز بین طبیعتهای دوگانهاش — آدمکش و یک بازیگر آماتور درام — تعادل برقرار کند.
بخشی از عواقب تصمیم بری در مورد کشتن جنیس این است که جینی رویکرد جدیدی نسبت به هنرآموزان خود در پیش میگیرد. او از آنها میخواد تا فیلمنامهای در مورد لحظات یکی از نقاط عطف زندگی خود بنویسند؛ لحظاتی که شخصیت آنها را تعریف کرده است (که دیالوگ کنایهآمیز “بیایید یکبار هم که شده خودمان باشیم!” پس از آن گفته میشود). این لحظه برای بری، اولین قتل او در افغانستان است که او اجازه میدهد کلاس آنرا بازآفرینی کند، با این ذهنیت که این تجربه برای او ویرانکننده بوده است. همانطور که میبینیم (و از قبل هم میدانستیم) این تجربه برای او هر چیزی بود به جز ویرانکننده. این سریال به طرز بسیار هوشمندانهای در این تمهای عمیق لایههای روایی خود را ارائه میکند، و منعکسکنندهی علاقهی همهی ما به ساختن داستانهایی دربارهی گذشتهمان است که ما را آن شخصیتی که دیگران فکر میکنند هستیم جلوه میدهند. این سریال در جاهای مختلفی این رویکرد را در پیش گرفته است، از جمله نگاه عمیقتری که به زندگی سلی و تاثیر آن بر طبع و ذات دوگانهاش میاندازد.
«بری» در چنین لحظاتی در اوج قدرت خود قرار دارد، وقتی ما تمایلات بری برای آدمکشی را در کنار انسانی که میخواهد باشد قرار میدهیم. وقتی او آن انتخابها را انجام میدهد، و سعی میکند گذشتهاش را اصلاح کند، و یا وقتی که با تهدیدهای فعلی دست و پنجه نرم میکند در حالیکه مجبور است عادی به نظر برسد، و بیل هیدر به خوبی توانسته است این حس را القا کند که هر انتخابی بری انجام میدهد، تنها راه ممکن پیش روی اوست. او چنان شخصیت بری را پر از ویژگیهای دوستداشتنی کرده است، که حتی در تاریکترین لحظات، و یا وقتی که به حالت نظامیاش باز میگردد، باز هم طرف او را خواهید گرفت.
دنیای «بری» دنیایی عمیقا عجیب و غریب و عمیقا انسانی است. خود بری یک مثال اغراقشده از رازها و شکهایی است که در مورد خودمان داریم، و خاطراتمان را دستخوش تغییر میکند و به چیزی تبدیل میکند که آرزو داشتیم باشند. همچنین یک قدم فراتر میرود، و از مخاطب خود میپرسد که آیا هرگز میتوانیم واقعا به آن دست پیدا کنیم؟
منتشر شده در بلاگ نماوا
آقا تو را خدا جواب منا زیر این پست سایت خوبتون بدید
https://vivin.ir/science-and-technology/internet/how-to-stream-on-instagram-from-computer-or-windows/