دنبال کردن جریان عمومی آثار تلویزیونی — مانند فیلمها و سریالهای ابرقهرمانی — هیچ مشکلی ندارد، اما کسانی که سلیقه و ذائقهشان در آن سمت و سو است، شاید بخواهند سایر آثار را هم امتحان کنند: از لحاظ ظاهر، سبک و مضمون، «لژیون» Legion همگام با سریالهایی قوی مانند «سوپرگرل» و یا «لوک کیج» به روز نشده است.
این سریال برداشتی پرشور و انرژی از برخی مضمونهای آشنای این ژانر ارائه میدهد، و با چنان قدرتی آنها را باهم یکپارچه میکند که تمام ارتباطات شکل گرفته میان آنها در نهایت فوقالعاده از آب در میآیند. همانطور که گفتم این سریال ممکن است باب میل همه نباشد، اما کسانی که به مدار سوررئال و تیز این درام شاخص و متفاوت کشیده میشوند به احتمال زیادی تا پایان هشت قسمت آن همراهش خواهند بود. این سریال — هم به تعبیر کنایی و هم به معنای واقعی کلمه — یک سفر است که معمولا هیجانانگیز و شگفتآور است.
کارهای هاولی معمولا خشکی رسمی دارند؛ غیر عادی نیست که داستانهایش را از زاویهی نظارتگر روایت کند که باعث میشود مخاطب برای ساختار یک صحنه، یک قسمت و یا یک شخصیت احترام قائل باشد، بدون آنکه با آن المانها به طور کامل در سطوح روانی یا احساسی درگیر باشد. انتخاب بازیگران این تمایل به سمت بالینیتر کردن میبرد، این موضوع در فصل دوم «فارگو» مشهود بود، که در آن تد دنسن، بوکیم وودبین، و کریستن دانست در میان بازیگران فوقالعادهی آن اثر حضور داشتند که به شخصیتهای خود عمقی از تاثر و تقلا بخشیدند.
«لژیون» شخصیت اصلی خود را از مخاطب دور نمیکند — در واقع، بیشتر اوقات مخاطب را در جایگاه دیوید هلر (با بازی دن استیونز) قرار میدهد و از زاویهی دید او به روایت داستان نگاه میکند. او مردی است که تمام زندگیاش را با بیماری روانی دست و پنجه نرم کرده است. اما آیا به راستی چنین است؟ هلر هم مانند بسیاری از شخصیتهای اصلی کتابهای کمیک و داستانهای فانتزی، پی میبرد آنچه که بزرگترین چالش زندگیاش بوده است میتواند منبع کشفنشدهای از قدرت و توانایی باشد.
شاید به جای اینکه یک مرد بستری شده و مبتلا به شیزوفرنی باشد، در واقع قهرمانی است که میتواند دنیا را تکان دهد؟
وقتی هلر حضور دارد، همه چیز میلرزد و تکان میخورد: وقتی او تحت تاثیر احساسات شدید قرار میگیرد، چیزها در اتاق به پرواز در میآیند و او پتانسیل آسیب رساندن به اطرافیانش را دارد. «لژیون» این صحنهها را با دکورهای به دقت چیده شده به نمایش درآورده است، به طوری که پر از انرژی و جنبش هستند و به نظر میرسد قاب دوربین هم به لرزه در میآید.
سبک دهه شصتی انگلیسی این سریال و فشنی که در آن به چشم میخورد حال و هوای «لژیون» را غنیتر و جذابتر میکند. چیزی که میتوانیم از ترکیب «زندانی» و یکی از اولین آلبومهای پینک فلوید تصور کنیم.
بازی استیونز مانند چسبی است که اجزای مختلف «لژیون» را کنار هم نگه میدارد: آسیبپذیری او و مهارتش در تغییر حس و حالش از ناامیدی به امید همواره تحسینبرانگیز است، و به خوبی نشان میدهد که رگههایی عمیق از امید و خوشبینی در روح پر از ترس و اضطراب دیوید وجود دارد.
تمام حس شکنندهبودن که در «لژیون» موج میزند با حضور استیونز و تعهدی که به شخصیت خود در این سریال دارد نرم و ملایم میشود، و صحنههایی که در آنها دیوید و دوست جدیدش، سید برت (با بازی ریچل کلر)، حضور دارند لحظاتی از آرامش محض را در تجربهی تماشای این سریال خلق میکنند، که بدون وجود آنها بیش از حد شدید و افراطی میشد.
«لژیون» برگرفته از کارهای بزرگان کمیک کریس کلیرمونت و بیل سینکیویکز است، و در زیر پوست این سریال، موتورهای متعارف این ژانر در حال کار کردن هستند و اتفاقاتی از این قبیل را به جریان میاندازند: جستجو و دنبال کردن آدمهای بد با یک برنامهی مبهم، قهرمانی که باید قدرتهای خود را شناخته و کشف کند تا بتواند به جنگ نیروهای اهریمنی برود، یک کارکشتهی خردمند که تازهواردها را راهنمایی و رهبری میکند، یک شخصیت مکمل که وضعیت نامعلومی دارد، و یک احساس عاشقانه در میان برنامهها و چالشها. «لژیون» بیش از حد از اصل خود دور نمیشود، مانند هر مجموعهی ابرقهرمانی دیگری، این سریال هم انفجار، کنایههای طنز، و لباسهای جذاب و چشمنواز دارد.
«لژیون» ادعا نمیکند که متفاوت بودن خوب است، بلکه خود را متمایز و مطلوبتر میکند. در حال حاضر دنیای ما نسبت به عجیب و غریبها، یاغیها، و متفاوتها جبههگیری خاصی دارد، و برای بسیاری از آمریکاییهایی که فکر میکنند، بیحس و ساکن ماندن و در آسایش بودن یک گزینهی واقعگرا و قابل حصول نیست. تماشای «لژیون» بسیار لذتبخش و دلگرمکننده است، چرا که با قدرت طرف کسانی را میگیرد که جایگاه خود را پیدا نکردهاند اما با آغوش باز پذیرای کاستیها و علاقههایشان هستند؛ به جای آنکه طرفداری کسانی را بکند که بیرحمانه و سنگدلانه آنچه را که عجیب و غریب و گمنام است را سرکوب میکنند.
خواهر نگران دیوید در جایی از سریال میپرسد: “چرا نمیتوانی آن چیزی را که همه دارند داشته باشی؟” قسمتهای اول «لژیون» به این میپردازد که شاید آنچه در ذهن دیوید هست در واقع ‘بهتر’ باشد.
منتشر شده در بلاگ نماوا