گویا دنیای سینما و فیلمهای سینمایی جایی برای قانونشکنی است. نظریهی رنگ نیز یکی از راهنماهای معروفی است که تغییرات زیادی را به خود دیده است. قانونی کلی که بر مبنای آن هر رنگ با روشنی و اشباع خاصی تطابق دارد و این مقادیر مشخص، واکنشهای احساسی معینی را از سوی مخاطبان در پی خواهد داشت که بسیاری از افراد این قوانین جاافتاده را دنبال کردهاند و جواب خوبی هم از آن گرفتهاند. اما از وقتی رنگ پای خود را به پردهی نقرهای گذاشته است، برخی از کارگردانان، طراحان صحنه، تصویربرداران و دیگر افراد دخیل در پروژههای سینمایی، راههای مبتکرانهای را پیدا کردهاند و برگزیدهاند تا قوانین متداول نظریهی رنگ را دگرگون کنند.
اما نتایج به دستآمده میتواند متفاوت باشد. دگرگونی مفاهیم پیشفرض رنگها میتواند به فیلمی حس قدرتمندی از طعنه و کنایه را بدهد، وجه پست و نازل داستان فیلم را فاش کند و یا توضیحی را ارائه دهد که در صورت ظاهری شخصیت داستان هویدا نیست. هر گزینهای که انتخاب شود، تفاوتی نمیکند. ۱۰ فیلم این فهرست همگی مثالهایی از این هستند که چگونه تحول قوانین رنگ میتواند پیچیدگیهای اضافی را به داستانهایی بدهد که به نظر میرسد قبل از این بیعیب و نقص بودند.
۱. خط باریک سرخ (The Thin Red Line)
- محصول: ۱۹۹۸
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: شان پن، آدرین برودی، جیم کاویزل، جورج کلونی و …
- امتیاز متاکریتیک: ۷۸ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۰ از ۱۰۰
«خط باریک سرخ» بسیاری از قوانین مرتبط با فیلمهای جنگی را میشکند که مهمترین آن چهرهی سینمایی پدیدهی جنگ است. چهرهی جنگ در فیلمها معمولا بیرحم است. چه خاکستری بیامان و ظالم «نجات سرباز رایان» محصول ۱۹۹۸ به کارگردانی استیون اسپیلبرگ باشد یا مناظر جهنمی و آتشین «اینک آخرالزمان» محصول ۱۹۷۹ به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا یا «غلاف تمام فلزی» محصول ۱۹۸۷ به کارگردانی استنلی کوبریک. بسیاری از فیلمهای جنگی آنگونه که باید باشند، هستند و حس حضور در صحنههای نبرد را به مخاطب خود منتقل کنند.
اما «خط باریک سرخ» یک استثنای قابل توجه است که دلیل آن، استفاده از دو رنگ سبز و آبی در این فیلم است. تصاویر سبزرنگ دلانگیز با با نورگیری که از بالای نوک درختان عبور میکند، قطعا با روح جنگ سازگار نیست. سبز رنگی است که عمدتا به معنی نمادی برای ارتباط با طبیعت است و آبی نیز نمادی از بیگناهی است. وقتی جنگ گسترش مییابد، انفجارها، ابر دودهها و خون نمیتوانند صحنه را به درستی تغذیه کند. به جای آن، این موارد تنها خودشان را به پسزمینه تزریق میکنند و نمیتوانند بر تپههای بلند و کوتاه و آسمان آبی پاک چیرگی یابند اما پشت آنها نیز پنهان نمیشوند.
حقیقتا جنگ نمیتواند بر طبیعت پیشی بگیرد اما قرار هم نبوده است که در دامان آن جا خشک کند. این ناهماهنگی بصری آشکار، به وسیلهی مناظر زیبای دستنخورده و صحنههای نبرد پرهیاهویی خلق شده است که عدم سازگاری این دو پدیده را در حین وقوع جنگ نشان میدهد. جنگ هیچ جایگاهی در طبیعت ندارد. حضور این پدیدهی خانمانسوز آزاردهنده است اما برای دور نگهداشتنش از مکانهایی با انبوهی از جمعیت نیز ضروری است. طبیعت مدیومی که در اختیار بشر قرار گرفته است تا در آن به جنگ و نزاع بپردازد و زیبایی بیمثالش، نخستین قربانی این اتفاق ناخوشایند است. نگاه طبیعتگرایانه، تماشاگر را با حس نادرست امنیت گول میزند و تصاویری از صلح را ارائه میدهد تا آنها چیزی داشته باشند تا با ویرانی که در پی میآید، بتوانند مقابله کنند. امتناع از به کارگیری رنگهایی که با فضای جنگ مرتبط است و به جای آن استفاده از رنگهایی که با طبیعت همسو است، طعنهی تلخ و دراماتیک فیلم را قوت میبخشد و نشان میدهد که چگونه جنگ آن چیزی را که بشر ندارد نابود میکند و پیروی از قوانین نظریهی رنگ نمیتوانست چنین بار معنایی را انتقال دهد.
۲. رشتهی خیال (Phantom Thread)
- محصول: ۲۰۱۷
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: دنیل دی لوئیس، لسلی منویل، ویکی کریپس
- امتیاز متاکریتیک: ۹۰ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۱ از ۱۰۰
در حالی که فیلم «رشتهی خیال» پر از رنگهای متنوع است، گویا خانهی وودکاک با رنگ سفید سترون شده است. محیطی که ظاهری بیطرفانه و خالی از احساس دارد که با کارهای دلسوزانه و پر از احساسی که در آنجا انجام میشود، هیچ قرابتی ندارد. در ابتدا، رنگ سفید آن قدرها تغییر نیافته است و جایگاهش محفوظ است. این رنگ که نمادی از احترام و حمایت است، با اینکه چگونه وودکاک در حین کارش با احترام و ادب برخود میکند، سازگاری کامل دارد و اینکه چگونه او توانسته است به آن پایبند بماند و بدون وجود دغدغههای دیگر، زندگی او ثبات و پایداری داشته است. این پایداری به همچنان به قوت خود باقی است تا زمانی که شخصیت آلما وارد داستان میشود.
هنگامی که آلما وارد قصهی فیلم میشود، وودکاک فورا لباس سفید را به تن او میکند که نمایانگر میزان حرفهای بودن اوست که او میخواهد با حضور شخصیت جدید داستان نیز حفظ شود. با پیشروی فیلم، وودکاک چندین لباس به رنگ بنفش را به او میپوشاند و از طرفی خود آلما هم در کمد لباسش ترکیبی از لباسهایی به رنگ بنفش دارد. رنگ بنفش که از قدیمالایام نمادی از تجمل و اشرافیت است، نه تنها با روشهای مشکوک اخلاقی که میخواهد با آن وودکاک عاشقش باشد، عمیقا ناسازگار است بلکه با جایگه اجتماعی پیشین او نیز در تناقض است.
آلما یک پیشخدمت بود. بیگانه با جهان بزرگی که وودکاک در آن زندگی میکرد و الان به شیوهای لباس پوشیده است که گویا عضوی از خانوادهی سلطنتی است. گویا او سزاوار این رنگ نیست یا بهتر است بگوییم حداقل هنوز سزاوارش نشده است. حقیقتی که به مخاطب میگوید که چگونه وودکاک استانداردها و قوانین زندگی خود را کنار میگذارد و از آنها دل میکند و به نوعی سریعا تسلیم خواستههای آلما میشود. او در تلاش است که با پوشیدن بیشتر لباس به رنگ سفید، از خود محافظت کند. در یک قسمت حتی وقتی که در حالی وارسی لباسی است، تماما به رنگ سفید لباس پوشیده است که در ناگهان به علت بیماری پس میافتد. دگرگونی قوانین نظریهی رنگ در واقع بیش از هر چیزی، روشی است برای اینکه نشان دهد که وودکاک قوانین خود را زیر پا گذاشته است و اخلاق کاری خود را از یاد برده است. چیزی که روزی جواب میداد و از او محافظت میکرد، دیگر پاسخگو نیست. لباس پوشاندن و رفتار با آلما مثل یک ملکه، راه و روش او را به کلی تغییر داده است و گویا دیگر نمیتواند به گذشتهی خود بازگردد. زندگی جدید او هیچ جزئی ساختار وضعیت پیشین او را با خود ندارد و وودکاک نمیتواند در جهان پیشین خود مامن گزیند و در آن آرامش بگیرد و خود را از مخمصه نجات دهد.
۳. شبکهی اجتماعی (The Social Network)
- محصول: ۲۰۱۰
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: جسی آیزنبرگ، اندرو گارفیلد، جاستین تیمبرلیک، آرمی همر، مکس مینگلا و …
- امتیاز متاکریتیک: ۹۵ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۶ از ۱۰۰
هر رنگی نمیتواند به اندازهای که زیباست، رسا هم باشد. قهوهای رنگی است که بیش از حد کدر و حوصلهسر بر است، اما این ویژگی میتواند امکانات زیادی را در اختیار فیلمسازان قرار دهد. قهوهای رنگی است که حس بیهیجانی را میدهد. رنگی است که معمولا برای نشاندادن ثبات، اصالت و دنیویبودن به کار گرفته میشود و رنگ مردان کاری است. قرار نیست این رنگ حاکی از عجیب و غریبب بودن باشد و بیشتر برای این است که بر سادگی و عادیبودن زندگی برخی از کاراکترها تاکید شود.
اما فیلمسازان از این رنگ در راههای مبتکرانه و خلاف روال معمول استفاده کردهاند تا دیگر حقایق را فاش کنند مانند کاری که فینچر در فیلم «شبکهی اجتماعی» انجام داده است. این فیلم عملا در سیطرهی رنگ قهوهای است. از صحنهی ابتدایی در بار گرفته تا کارکردن در خوابگاههای دانشگاه هاروارد اتاقهای حل اختلافات قانونی، این فیلم به شکلی هدفمندانه دارای شکل و ظاهری استاندارد است. به این دلیل که کاری که در حقیقت انجام میدهد، از بین بردن که تکریم و بزرگداشت اقدامات زاکربرگ است. طرح رنگ یکنواخت که با تیرگی دیگر تنظیمات سازگار است، هم نگاه شخصیت داستان و هم نگاه مخاطب فیلم را که در حال تماشای طبیعت تحولآفرین ابداع فیسبوک است، میدزدد. گرچه فیسبوک توانست جای خود را بین مردم دنیا باز کند و زندگی میلیونها نفررا تغییر دهد، جادهی منتهی به آغاز این شبکهی اجتماعی، بدون دستانداز نبود.
رنگ قهوهای و مکانهای کمنور در فیلم دست به دست هم دادهاند تا نشان دهند برخی از اعمال و اقدامات زاکربرگ تا چه اندازه زشت و شرورانه است و راهی تاریکی را باید طی میکرد تا بتواند به هدفش دست یابد. پلتفرم شبکهی اجتماعی جهان را متحول کرد و چیزی بود که دنیا نظیرش را ندیده بود اما شکل و ظاهر فیلم به این مفهوم اشاره میکند که فرآیند ابداع و ساخت آن پر از همان طمع و غروری است که نسلها در ذهنهای بزرگ جا خشک کرده است. این دگرگونی، چهرهها و افراد معروف را از جایگه بلندمرتبهی اجتماعیاشان پایین میکشد و به یک وضعیت نامطلوب و ناامیدکنندهای میرساند که بسیاری از مردم به هنگام حضور در آن مقام شاهدش نخواهند بود.
۴. شهر کودکان گمشده (The City of Lost Children)
- محصول: ۱۹۹۵
- کارگردان: مارک کانو، ژان پیر ژونه
- بازیگران: ران پرلمن، دنیل امیلفورک، دومینیک پینان و …
- امتیاز متاکریتیک: ۷۳ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۷۹ از ۱۰۰
یکی از روشهای متداولی که کارگردانان از آن برای ایجاد طرح رنگی درگیرکننده بهره میبرند، استفاده از طرح رنگ مکمل است. دو رنگ متضادی که در طیف رنگی میتوانند با یکدیگر جفت و جور شوند و در بسیاری از سکانسها با یکدیگر به کار میروند و به این دلیل است تا بتوانند حضور و شمول یکدیگر را تقویت کنند. ترکیب رنگ سبز و قرمز معنای مازادی را نیز درون خود دارد که یکی از آنها با کریسمس مرتبط است و دیگری با روح بخشش که به دقت در فیلم «شهرکودکان گمشده» از آن استفاده شده است.
این فیلم زیاد با رنگها بازی میکند. اول از همه که این فیلم شروع میشود، با معانی خود رنگها بازی میکند. وقتی که دو رنگ فصل بخشندگی در این داستان، به مفهوم طمع و دزدی اشاره دارد. جهان این فیلم خودخواه است. داستان افسانهای منحرفکنندهای که جایی برای لذتبردن از فصل تعطیلات در آن وجود ندارد. وقتی صحبت از اشباع رنگ فیلم میشود، این موضوع اهمیت بیشتری نیز پیدا میکند و رنگهای موجود به طرز قابل توجهی کمتر از نورها و رنگهای ثابت کریسمس اشباع هستند. کمکردن اشباع رنگ، در از بین بردن اثر جادویی رنگ سبز و قرمز نیز موفق عمل میکند. درست است که رنگ قرمز تقریبا در هر فریم از این فیلم وجود دارد ولی در بسیاری از فریم رام و مقهور شده است. از طرفی غلبهی رنگ سبز و هالهی حسادتی که این رنگ پیرامون خود دارد، طرح رنگ مکمل را به چالش میکشد. رنگ سبز در تعادل رنگآمیزی دخالت میکند که انتخاب مناسب و به جایی برای داستانی است که پر ابرشرورهای بدجنس و ناخوشایند است.
۵. پرتقال کوکی (A Clockwork Orange)
- محصول: ۱۹۷۱
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: مالکوم مکداول، پاتریک مگی، میریام کارلین و …
- امتیاز متاکریتیک: ۷۷ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۶ از ۱۰۰
سوای استفاده از طرح رنگ مکمل، فیلمسازان همچنین تمایل به استفاده از پالتهای رنگی دارند تا با آنها زمان و برخی از احساسات را نشان بدهند. اشباع کم رنگهای پاستلی از زمختی و خشنبودن چهرهی فیلم میکاهد و معمولا در داستانهای کودکانه از آن استفاده میشود یا حداقل چیزی که نشانی از بیگناهی کودکانه دارد. در حالی که وس اندرسون، برجستهترین کارگردانی است که از این دگونی در رنگ و رویه بهره برده است، حضور شرایط اغواگرایانه و شخصیتهای ناجوری که از واژگان به ظاهر بیضرر دوری میجویند، همهی اینها توسط استنلی کوبریک در سال ۱۹۷۱ و با فیلم «پرتقال کوکی» انجام شده بود.
«پرتقال کوکی» با خانههای پاستلی تزیین شده است اما در آن خانههاست که الکس و دار و دستهاش، کارهای کثیف خود را انجام میدهند. جایی که فجیعترین جنایتها توسط این شخصیتهای فاسد انجام میگیرد. اینها تنظیمات رنگی ناروا برای تجاوزها و قتلهای ناخوشانیدی است که الکس و دوستانش مرتکب میشوند و روی این موضوع تاکید میکند که زیر پوست کشور انگلیس تا چه اندازه میتواند آزاردهنده باشد. وقتی که چهرهی پیشروی ما این چنین ظالمانه روح و جسم انسان را میدرد. با این حال، تنها در جنایتهای او نیست که عدم تطابق رنگها خودش را نشان میدهد. عجیبترین صحنهها در خانهی الکس اتفاق میافتد. سکانس بازدید افسر آزادی مشروط، بسیار ناخوشایند است و با نمایی فریبنده، مملو از خطر و تهدید است.
در مقابل پایان فیلم که کمترین میزان جذابیت را دارد، غمانگیزترین تنظیمات رنگی در جایی است که الکس به مکانی فرستاده میشود. به نظر میرسد که این مکان کمترین میزان بخشندگی را دارد و با این حال جایی است که میخواهد دربارهی جنایت شهر لندن کاری انجام دهد. این رویه به این منظور به کار گرفته شد تا سکانسها بیرحمانه و ظالمانه به نظر برسد که موفق هم شدهاند، اما اینها تنها تلاش واقعی برای خاتمهدادن به همهی ظلم و جفاهاست. آنها تنها کسانی هستند که با این شرایط اجتماعی به عنوان تهدیدی تمام عیار برخورد میکنند و خوشحالیها را بین مردم توضیع میکنند تا بتوانند درمانی پیدا کنند. تضاد موجود، بسیار تکاندهنده است که نه تنها به مشکلات مرتبط با حومهی شهر اشاره میکند بلکه موقعیت خاکستری اخلاقی دکترهایی را نشان میدهد که سعی میکنند به عنوان جنایتکارانی مشکلدار، معقول و منطقی به نظر برسند.
۶. گمشده در ترجمه (Lost in Translation)
- محصول: ۲۰۰۳
- کارگردان: سوفیا کوپولا
- بازیگران: بیل ماری، اسکارلت یوهانسون، جیووانی ریبیسی، آنا فاریس و …
- امتیاز متاکریتیک: ۸۹ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۵ از ۱۰۰
پایین نگهداشتن اشباع رنگ باعث ایجاد پاستل میشود اما افزایش آن باعث ایجاد پالت نئونی میشود. این پالتی کامل و مرعوبکننده است که خشم و خشونت و نیز مفاهیم جوانی، ابتکار و تکنولوژی را القا میکند. با اشاره به این موضوع، یکی از معروفترین استفاده از نئون، در فیلمی است که مفاهیم و شخصیتهای بسیاری دارد که در برابر تمامی آن تداعی معانی و موارد مرتبط با آن ایستادگی میکند.
شخصیت باب هریس (با بازی بیل ماری) در فیلم «گمشده در ترجمه»، نمادی از انفعال است و مثال روشنی از مردی است که در عصر خودش به سرعت در حال پیرشدن است. باب مردی سنتی و پا به سن گذاشته است که به سختی میتواند با حرفهی خود سازگار پیدا کند چه برسد به دنیایی که چه او باشد و چه او نباشد، به کار خود ادامه خواهد داد. او از زمانهی خود دور افتاده است که به همان اندازه مشخص است که چگونه او در خارج از حاشیهی امن خود، در زیر نورهای روشن کشور ژاپن به سر میبرد. جایی است که در آن جوانی او به خوشی گذشته است.
تصمیم استفاده از نئون بر خلاف کاربرد اصلیاش، جنبهای کلیدی است که میتواند باعث عبور داستان از تم غالب جابهجایی و تغییر مکان شود نه تنها برای شخصیت باب بلکه برای رابطهای که او دارد. سبک غمانگیز و آرام دیالوگ و احساسات باب و شارلوت نقطهی مقابل جهانی است که نمیخواهد این دو با هم اخت شوند. حضور آنها در کنار یکدیگر، با رفتارها یا نظرات مخالف همراه نمیشود و صرفا حسی از لذت و راحتی است که یکدیگر را از بروزدادن خود در حالت انفجار احساسات محافظت میکند. همهی این منفعل بودن و راحتی در جهان مملو از پیشرفت و شور و اشتیاق، تاکیدی بر این پیام فیلم دربارهی مردمی است که در زمان نادرست، در مکان نادرست هستند و هنوز هم فکر میکنند این زمان و مکان نادرست، درست است.
۷. سوسپیریا (Suspiria)
- محصول: ۱۹۷۷
- کارگردان: داریو آرجنتو
- بازیگران: جسیکا هارپر، استفانیا کاسینی، فلاویو بوچی و …
- امتیاز متاکریتیک: ۷۹ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۳ از ۱۰۰
یکی از مثالهای بینظیر از فیلمهایی که بر خلاف رویهی معمول استفاده از رنگها قدم برداشتند، سوسپیریاست. در سال ۱۹۷۰، ژانر ترس چهرهی ثابت و یکنواختی داشت. گرچه هنوز هم عمدتا به صورت سیاه و سفید تصویربرداری میشد، فیلمهایی که به استفاده از رنگ رو آوردند، هنوز هم تیره و تار و بیروح بودند و در انتخابهای خود محدود. «سوسپیریا» با زی پا گذاشتن قوانین شمایل ژانر ترس، بازی را به کلی عوض کرد و سراغ چیز کاملا متفاوتی رفت.
افزایش روشنی رنگ و کاهش شدت آن، انبوه بینظیری از رنگهای ثانویه را پدید آورد که سوسپیریا آنها را از آن خود مینامید و همگی این رنگها، با هر فیلمی که به نحوی داستانش دربارهی هیولا یا هر نوع از کشتن است، بیگانه بودند. محیط این فیلم شاید بچگانه به نظر نرسد، اما چندان ترسناک و دلهرهآور هم نیست. این فیلم امضای شخصی خودش را دارد که با آن خشونت و ترس را دور از انتظار و تاثیرگذارتر میکند. به مانند فیلم «پرتقال کوکی»، تغییر قواعد رنگ این بار هم درحکم یک سرپوش است: مخفیکردن تاریخچهی تاریک مکان داستان فیلم با سبک و سیاقی بینقص. درخشش و زندهبودن رنگها، پردهی خونین و پر نقش و نگار پنهان در پس مدرسهی باله را کنار میزند. سوسپیریا کارهای زیادی را به خاطر خودش انجام داد؛ تنوع رنگها حقیقتا به قصههای حقایق پنهان و ترس داستان کمک شایانی میکند. اما مهمتر از همهی اینها، این فیلم توانست ثابت کند که فیلمها میتوانند وحشتناک و منزجرکننده باشد بدون اینکه دقیقا به این شکل به نظر برسند.
۸. عروس مرده (Corpse Bride)
- محصول: ۲۰۰۵
- کارگردان: تیم برتون، مایک جانسون
- صداپیشگان: جانی دپ، هلنا بونهام کارتر، امیلی واتسون، کریستوفر لی و …
- امتیاز متاکریتیک: ۸۳ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۴ از ۱۰۰
تیم برتون سابقهی دور و درازی در بازی با رنگآمیزی فیلمهایش دارد. او افراد طردشده را میستاید و اغلب اوقات پیامی دربارهی نیرنگ چهرهها دارد و اینکه چگونه چهرهها نمیتوانند چندان به ما در شناخت بیشتر درون انسانها کمک کنند. در حالی که «عروس مرده» به چیزی بالاتر از این هدف دست مییابد، قطعا هنوز هم قانونشکنترین فیلم برتون در عدم تبعیت از قوانین رنگ است.
«عروس مرده» فیلمی است که شبیه چیزی است که سوسپیریا باید میبود. روشنی رنگها به شدت کم است و رنگهای بسیاری نیز وجود ندارد اما استفادهی زیاد از رنگ سیاه و سایه به عنوان یک پوشش برای انیمیشن عمل میکند و در حقیقت هستهی عمیقا دلسورانهای درون نقشهای اصلی داستان وجود دارد. طراحی نه چندان جذاب، در ادامهی هدف اصلی کارگردانی مثل برتون است. کسی که معتقد است که خوببودن و مهربانی نباید لزوما در ظاهر افراد به تصویر کشیده شود.
اما «عروس مرده» پا را فراتر از این میگذارد. این فیلم تصمیم میگیرد تا از رنگ آبی به عنوان یکی دیگر از رنگهای فراوان موجود استفاده کند، گرچه داستان فیلم نشان نمیدهد که این رنگ متعلق به اینجا باشد. آبی رنگ تعهد و اعتماد است که به کلی با تلاش و شتابزدگی شخصیت ویکتور برای نجات زندگی زناشوییاش و قرار احتمالی ویکتوریا با بارکیس بیتم در تضاد است. خیانت و بلاتکلیفی، ملکهی عذابی است که درست بالای سر شخصیتهای اصلی داستان قرار دارد در حالی که پایداری و ایمان از قدیمالایام با رنگها توصیف شدهاند. تعلق خاطر دائمی چیزی نیست که خوشانید همهی افراد باشد و بخشی از ماموریت این فیلم است که میخواهد این مسئله را عادی جلوه بدهد. تکرنگبودن «عروس مرده» و پوستهی تاریک آن، انحرافهای هوشمندانهای است که مخاطب را وادار میکند تا دربارهی اخلاقیات دیگران و نیز ترس احتمالی از ازدواج تجدید نظر کند.
۹. روزی روزگاری در آمریکا ( Once upon a time in America)
- محصول: ۱۹۸۴
- کارگردان: سرجیو لئونه
- صداپیشگان: رابرت دنیرو، جیمز وودز، الیزابت مکگاورن، جنیفر کانلی، جو پشی و …
- امتیاز متاکریتیک: ـــ
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۷ از ۱۰۰
چهرهی معصوم «روزی روزگاری در آمریکا» دههها در ذهنها حک شده بود و دلیل اصلی آن، استفاده از رنگ طلایی و دوری از موقعی است که صحبت از شدت رنگ به میان میآید.
طلایی یکی از شفافترین تنظیمات رنگی را دارد و بر سعادت مادی تاکید میکند. این رنگ، رنگ پادشاهان، موفقیت و تلاش است. با این حال در «روزی روزگاری در آمریکا»، نمیتواند هیچ کدام از موارد گفتهشده را نشان دهد. رنگ طلایی یکی از اجزای اصلی طعنه و کنایه در فیلم است و ناظر بر چیزی است که در این فیلم حضور ندارد. شخصیتهای داستان به مانند پادشاهان زندگی نمیکنند و در اصل مثل افراد بدبخت و بیچاره زندگی میکنند و در تلاشاند که نان شبشان را تامین کنند و در هر قدمی که در زندگی برمیدارند، با کشمکشها و چالشهایی که با آن مانوساند، دست به گریباناند. قدرت مافیا شاید با جلال و شکوه پادشاهان برابری کند، اما تحت هیچ شرایطی شخصیتها نمیتوانند در آن وضعیت، آسوده و خوش و خرم زندگی کنند.
چیزی که در اینجا جواب داده است، شدت کم رنگ تقریبا در هر فریم از این فیلم است. نرمی رنگها احساس شاعرانهای را خلق میکند تا شهر نیویورک را با همهی شکوه و افتخارش نشان دهد اما باز هم به دنبال معرفی مفهومی است که در فیلم نشان داده نشده است. در پایان روز، در حالی که زندگی مافیایی ستوده میشود، هنوز هم این حقیقت غیر قابل انکار که مافیا برای بقای خود، دست به قتل و جنایت و فساد بزند، وجود دارد و این واقعیت، به اندازهی چهرهی شاهکار لئونه دوستداشتنی نیست.
۱۰. سه رنگ: آبی (Three Colors: Blue)
- محصول: ۱۹۹۳
- کارگردان: کریشتوف کیشلوفسکی
- صداپیشگان: ژولیت بینوش، بنوا رژان، هلن ونسان، فلورانس پرنل و …
- امتیاز متاکریتیک: ۸۵ از ۱۰۰
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۸ از ۱۰۰
«سه رنگ: آبی» و دنبالههای بعدی این فیلم همگی مثالهایی عالی دربارهی نحوهی به کارگیری رنگ است، اما گویا اولین فیلم از این سهگانهی ماندگار، به بهترین شکل این کار را انجام داده است. رنگهای این سهگانه برگرفته از رنگهای پرچم کشور فرانسه است که رنگ آبی با مفهوم آزادی مرتبط است. اما رنگ آبی، آزادی روحی چندانی را در اختیار شخصیت جولی نمیگذارد. وقتی او به خانهی قدیمیاش سر میزند، به رنگ آبی ملایمی تزیین شده است و همچنین چلچراغی به رنگ آبی نیز موجود است که او را در برابر غم و اندوه آسیبپذیرتر میکند. او بیشتر در ناامیدی و تنهایی غرق میشود و از آزادی که در جستوجو و طلب آن است، فرسخها فاصله دارد. وقتی او به سمت استخر برای شناکردن میرود، کنار استخر لم میدهد. کنار چاک استخر. او رفتهرفته به درهمشکستن نزدیک میشود؛ هنگامی که به هرجایی قدم میگذارد و دنبال آزادی است، تحت سلطهی قوانین نظریهی رنگ است. در این مثالها، رنگ آبی مفهوم متفاوتی را از آنچه که در پرچم است، انتقال میدهد. او با رنج و غصهای کنترل میشود که میخواهد از وجودش خلاص شود و به این سادگی نمیتواند با راههای متداول سر و کلهزدن با تراژدی، این کار را انجام دهد.
عجیب است که در لحظاتی بیمکان، جولی بالاخره موفق میشود تا صلح و صفا را پیدا کند. فیلم از ناجوری رنگها و رنگ سبز به هنگامی استفاده میکند که جولی لحظاتی از آرامش و شادی را پیدا میکند. مثل وقتی که او میتواند تصویر دخترش را تجسم کند یا به تنهایی در میانهی شب بستنی بخورد. راهکارهای سازش و کنارآمدن به این منظور است که به او اجازه دهد تا او به زندگیاش ادامه دهد و اینها چیزهایی است که او را عقب مینشاند. فقط وقتی رنگ سبز به او در تقابل با رنگ آبی زندگی میدهد، جولی میتواند با خلا از دست دادن تراژدیک خانوادهاش با راههای دور از انتظاری کنار بیاید و آن را قبول کند. پیامی که فیلم دارد، این است که غم و اندوه برای هر فردی ویژگیهای خاص خودش را دارد و اینکه بتوان بدون سنگینی غمی بزرگ زندگی کرد، گاهی به این معنی است که آرامش جایی پیدایش میشود که انتظارش را نداریم.
منبع: Taste Of Cinema