«مردی که زیاد می‌دانست» ماجرایی است بر اساس داستانی واقعی که می‌گویند در زمان چرچیل اتفاق افتاده بود. نسخه‌ی اول «مردی که زیاد می‌دانست» را هیچکاک این‌طور ساخته بود که زوجی انگلیسی با دخترشان به سوئیس می‌روند، کودک‌شان ربوده می‌شود و باقی از این قرار بود که وقتی مرد در اداره‌ی پلیس گیر کرده زن به دنبال بچه می‌گردد. اما چه نیازی به ساختن نسخه‌ی دوم بود؟

حالا که این همه سال از مرگ هیچکاک گذشته می‌توانیم بگوییم هر نوشته‌ای درباره‌ی آثارش اغلب شاید چندان تازه نباشد چرا که در مورد او بسیار نوشته‌اند. دیگر رفتن سراغ ارزش سینمایی آثار او و محک‌زدن عیارش در هر نوشته‌ای حوصله‌سربر خواهد بود و به همین خاطر هم شاید بهتر باشد در پس داستان هر فیلم دنبال ظرائف یا برعکس کج‌سلقگی‌هایی بگردیم که به آن عادت داشت. فقط در این صورت است که شاید برسیم به جواب آن پرسش که چرا باید «مردی که زیاد می‌دانست» را از نو می‌ساخت؟

در این فیلم هم مانند سایر فیلم‌های هیچکاک، رسیدن به جواب یک معمای بزرگ از پس تعلیق و دلهره، داستانی با پیچیدگی‌های ساده، تأکیداتی در داستان که رنگ حقه‌های قصه‌ها را دارند؛ از ارکان اصلی‌اند. پزشکی همراه زن و بچه‌اش به تعطیلاتی می‌رود و به خاطر یک سوءتفاهم درگیر ماجرایی جنایی می‌شود. بچه‌اش را گروگان می‌گیرند و تمام مدت سعی دارد از رازی حفاظت کند که افشای آن می‌تواند سر کودک را به باد دهد. از همان لحظات اول دست سلیقه‌ی همیشگی‌اش رو می‌شود. کارگردانی که میل به مبهوت‌کردن داشت. کدام کارگردانی ندارد؟ اما در مورد هیچکاک این میل تا حد یک صاحب سیرک سیری‌ناپذیر بود. مخصوصاً در فیلم‌هایی چون «مردی که زیاد می‌دانست» صحنه‌ها تا حد انفجار انباشته‌اند از اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی.

برای او مراکش هیجان جغرافیایی غریب بود که باید به هر صحنه‌اش جان می‌بخشید تا پیش چشم بیننده ظاهرش کند؛ تمام و کمال. برای همین هم دکورها شاید به نظرمان اغراق‌شده برسد. رنگ‌ها و ابزاری در یکی از استودیو‌های هالیوود که یک باسمه‌ی بزرگ ساخته‌اند. به محض پایان تیتراژ، اول ترفند همیشگی هیچکاک را می‌بینیم: مک‌گافین؛ که این بار شنیدن صدای سنج‌هایی بزرگ انتهای قطعه‌ی کانتانا است و خبر شومی می‌دهد: «صدای سنج می‌تواند مسیر زندگی یک خانواده‌ی آمریکایی را عوض کند.» و برای رسیدن به پاسخ باید تا پایان فیلم منتظر بمانیم. خود هیچکاک گفته بود ایده‌ی سنج را از یک سلسله ‌کاریکاتور که در مجله‌ی فکاهی پانچ چاپ می‌شده گرفته است. ما دلهره‌ی بیشتر فیلم‌های هیچکاک را مدیون همین مک‌گافین هستیم. برای همین بارها به تماشای‌شان می‌نشینیم. جواب معمایی را که فیلم‌هایش مطرح می‌کنند به خوبی می‌دانیم. بازی او را خوب می‌شناسیم اما ادامه می‌دهیم. مثل کودکی که انتهای یک داستان را از حفظ است. خود او هم همین کار را کرد: به دنبال لذت بازی و جادوی سینما رفتن. به یک بار لذت ساختن «مردی که زیاد می‌دانست» اکتفا نکرد. در این نسخه مانور بیشتری روی هویت‌ها داشت. از ثانیه به ثانیه‌ی فیلم استفاده کرد تا هر تفاوتی را برجسته کند. کشیده‌شدن پوشیه‌ی صورت زن عرب توسط کودک خانواده که هرچند عمدی نیست اما می‌توانست مصیبت به بار بیاورد. سوار شدن بر درشکه در ترمینال مینی‌بوس‌ها. بازار هزار رنگ عربی و نمایش‌های هزار و یک‌ شبی. صحنه‌ی رستوران عربی را اگر مرور کنیم به بی‌نهایت نشانه می‌رسیم. غربی‌هایی که پا به کشور عربی می‌گذارند اما دوست ندارند طبق رسم آن‌ها با دست غذا بخورند. دکتر فکر می‌کند با وجود پنج انگشت چرا باید فقط از سه‌تای‌شان استفاده کرد؟ چرا مجبور است روی مبلی چنان کوتاه بنشیند که زانوهایش تا چشم‌هایش بالا می‌آیند؟ مرد آمریکایی از عرب‌ها بلندتر است، منطقی‌تر فکر می‌کند، راحت‌طلب است؛ اما همین مرد مجبور می‌شود دست به کارهایی بزند که غذاخوردن با سه انگشت را کاری دلچسب جلوه می‌دهند. همین ظرافت‌های کوچک و ساده در فیلم‌های هیچکاک -که حالا از دید ما شاید شبیه پرده‌هایی باشد که زمانی در خانه‌ی اجدامان لوکس حساب می‌شده- باز‌ی‌ها و معماهای او را روی غلتک پیش می‌برند. به راستی مثل کودکی که فکر کرده باشد طبلی که بار اول ساخته چندان صدا نکرده او هم انگار مثلاً وقتی یک عصر با همسرش چای می‌خورده گفته بود صدای آن سنج در نسخه‌ی اول به اندازه‌ی کافی بلند نبوده، رنگ‌ها چندان خیره‌کننده نبوده‌اند، مکان و جغرافیا حساسیت لازم را برای هیجان ایجاد نمی‌کرده؛ و آن‌وقت به فکر این افتاده که نسخه‌ای پر التهاب‌تر بسازد. در مصاحبه با تروفو وقتی کارگردان فرانسوی پرسیده بود چرا در نسخه‌ی اول مرد در زندان می‌ماند و زن به آلبرت هال می‌رفت، اما در نسخه‌ی دوم این‌طور نبود؟ هیچکاک جواب داد که وجود مرد و لحظه‌‌ به لحظه‌ی مسیرش تا رسیدن محل حادثه دلهره را بالا می‌برد. در تصمیمش برای ارجحیت نماهای ثابت نسخه‌ی اول به نماهای متحرک نسخه‌ی دوم هم می‌توان رد پای شیفتگی‌اش به تعلیق و دلهره را دید. چیزی که ما هم هنوز در فیلم‌های او دنبال می‌کنیم همین عنصر است. شیفته‌ی این هستیم که بگذاریم داستان‌هایش برای بار چندم غافلگیرمان کنند. هر بار دنبال سرنخی تازه هستیم. و دلهره‌های زیادش.

منبع