این سرگردانی به شکلی بسیار گسترده برای انواع موسیقی رخ داده و به افت کیفیت در شاخههای نظری، پژوهشی و عملی این هنر در سبک های گوناگون انجامیده است. سهم ناچیز موسیقی از شهر ایرانی و حیات ناقص این هنر در منت زندگی اجتماعی، دست مایهی این نوشتار است. با تأکید بر اینکه نگارنده، همهی سبکها و گونههای موسیقی را محترم میشمارد و آنچه در لابه لای منت، موسیقی سطحی و مانند آن نامیده است، نمونههای بی کیفیت ازنظر محتوا و اجرا هستند.
رابطهی شهر ایرانی و موسیقی، دارای پیشینهای طولانی و پرفراز و نشیب است که در برخی ادوار تاریخ از کیفیتی نه چندان مطلوب برخوردار بوده است. این رابطهی نامتوازن، در دوران معاصر هم متأسفانه راه همواری را طی نکرده و مدیریت شهری در ایران، به ویژه در دهههای اخیر برخوردی غیردوستانه با این هنر داشته و همچنان نیز دارد. رابطهای که در نتیجه آن از دههی ۶۰ تاکنون، شاهد رفتارهایی بی ثبات و اغلب نا مهربانانه با موسیقی بودهایم و ساختار مدیریتی کشور ما در همهی این سالها هیچ گاه این هنر را به عنوان بخشی مهم و حیاتی از جامعهی شهری نپذیرفته است. این رفتارهای نامتعارف، از دههی ۶۰ با ممنوعیتهای شدید و اعمال انواع محدودیتها برای موسیقی آغاز شد و تا امروز که مافیای اقتصادی و تریبون صداوسیما در خدمت بازاریترین انواع موسیقی است، همچنان با شتابی روزافزون ادامه داشته است. نتیجه این فرایند، افت چشمگیر ذائقه شنیداری مردم و به ویژه نسلهای جوان، انزوای بسیاری از هنرمندان اصیل و باصلاحیت و رواج نازلترین انواع ترانههاست.
پرسش اصلی این است که در این چهار دهه چه بر سر این هنر گذشته و در جامعهای که ساختارهای دولتی و مدیریتی آن، همواره از ارزشها و معیارهای معنوی دم میزنند، چرا هنر موسیقی به این روز افتاده است؟ آیا دولت وظیفهای برای حفظ موسیقی اصیل کشور و حمایت از کیفیت در انواع دیگر موسیقی ندارد؟ چرا در اغلب فضاهای شهری امروز، صدای ترانههای بسیار نازل را بارها و بارها میشنویم و دیگر از آن همه شاهکار هنری گذشته خبری نیست؟ آیا قرار بود نتیجه آن همه اعمال فشار بر موسیقی در دههی ۶۰ و ممنوع الفعالیت شدن بسیاری از هنرمندان باصلاحیت، این آنارشیسم موسیقایی باشد؟ آیا پس از آن همه شکستن نوار کاستها و ممنوعیت کنسرت و سکوت اجباری برخی از هنرمندان موسیقی (مانند گلپایگانی و ایرج) بنا بود که ناخوانندگان شهرت طلب و سلبریتی های خودشیفته، بازار موسیقی شهر را از هنرمندان واقعی بربایند و بسیاری از نوازندگان و خوانندگان هنرمند و فعالان زحمتکش موسیقی، یا انزوا و سکوتی تلخ را ترجیح دهند یا ترک دیار کرده و در رستورانها، کافهها و حتی کابارههای خارج از ایران بخوانند و بنوازند؟
بر طبق کدام قانون، هنرمندان توانمندی که با خاطرهی جمعی مردم پیوندی ناگسستنی داشتهاند باید سالها در تبعید اجباری به سر برند و هیچ نهادی به خواست عمومی دربارهی حضور آنان در ایران پاسخ گو نباشد؟ چرا باید بسیاری از آثار بزرگان موسیقی اصیل و پاپ ایران برچسب غیرمجاز را سالها بر پیشانی خود بپذیرند و ناشایستگانی در عرصهی این هنر شریف آزادانه بتازند؟ چنین دستاوردی، نتیجه چه نوع رفتاری با موسیقی در شهر معاصر است؟ آیا قرار است سهم شهر ایرانی از موسیقی همین یا حتی کمرت از این باشد؟ آیا قرار بود که موسیقی، به تدریج، قدر و ارزش واقعی خود را از دست بدهد و مانند قهرمانی که دشمنانش او را به دام اعتیاد یا بیماری در میاندازند از معنا و حیات واقعی خود تهی شود؟
یکی از موضوعات مهم و بحث برانگیز سالهای اخیر در ایران، مخالفتهای غیرقانونی با برگزاری کنسرتها بوده که بهویژه از آغاز دههی ۹۰ شکل آشکارتری به خود گرفته و حتی به قانونهای تصویب شده از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز وقعی ننهاده است. نکتهی جالب در بسیاری از این مخالفتها، که هیچ توجیه منطقی و قانونی نداشتهاند ضدیت با برگزاری کنسرتهای موسیقی اصیل ایرانی و نوعی همراهی و موافقت با ناخوانندگان نوآمده و بازاری انواع موسیقی بود. در شرایطی که کنسرتهای هنرمندان شایسته و شناخته شدهی موسیقی، با روشهای غیرقانونی لغو یا در ِ برگزاری آنها اختلال ایجاد میشد، کنسرتهای ضعیف بزن و بکوب و به شدت بازاری همراه با کلامهای بی مایه، به آسانی در شهرهای مختلف برگزار میشدند و مجالی برای شنیدن تار و نی و تنبک یا حتی کارهای باارزش پاپ، باقی نمیگذاشتند.
این موضوع در لایههای دیگر مدیریتی کشور همچنان باقی است و سایهی نوعی نگاه خصمانه با موسیقی را میتوان در همهی ابعاد احساس کرد. حضور موسیقی در منت جامعه از مدیریتی اثر میپذیرد که گویی به این هنر خوش بین نیست و آن را در زندگی شهری چندان سهیم نمیداند. بر پایهی این نگاه، حیات جمعی بدون این هنر هم کامل است؛ شهر سهم چندانی از موسیقی ندارد و قرار نیست موسیقی هم سهم زیادی از عرصهی عمومی را به خود اختصاص دهد. به همین دلیل است که شهرهای بزرگ ما از حق داشتن ارکستری، با کمترین بودجهی دولتی محروم هستند سمفونیک یا ملی و از تالارهای ویژهی اجرای موسیقی با حداقل استانداردهای روز جهان در شهرهای ما خبری نیست. بودجهای به ارتقای فرهنگ شنیداری جامعهی شهری اختصاص نمییابد و موسیقی مناطق ایران، با وجود ارزشهای انکارناپذیر آنها از حمایت لازم برخوردار نیستند. اهمیت این موضوع زمانی بیشتر مشخص میشود که بدانیم موسیقی در برندسازی و هویت بخشیدن به بسیاری از مناطق و شهرهای ایران، نقش انکارناپذیری دارد و به عنوان بخش مهمی از فرهنگ شفاهی و میراث ناملموس معنوی، میتواند در ارتقای جایگاه این شهرها، مؤثر واقع شود.
همچنان که برای نمونه، شهر صحنه در کرمانشاه با تنبور و بسیاری از مناطق خراسان با دوتار شناخته میشوند و موسیقی در تاریخ و هویت آنها، سهم بسیار پررنگی دارد اما سالهاست که برای حمایت از این سرمایهی معنوی گامی شایسته برداشته نمیشود. خلاصه اینکه سالهاست موسیقی را مردم میخواهند و مشتاقانه طلب میکنند و مدیریت کشور، در خوشبینانهترین حالت، آن را با اکراه میپذیرد و تنها مجوز دادن به حضور آن را نوعی حمایت تلقی میکند. صداوسیما نیز نقش پررنگی در این دیدگاه دارد و باوجود ارتزاق از اموال همگانی کشور، از هیچ اقدامی برای دهنکجی به خواست مردم در هماهنگی با این نوع مدیریت شهری فروگذار نمیکند. این رسانه سالهاست که از تلاش برای معرفی موسیقی باکیفیت به عموم مردم، معمولا سرباز می زند.
تیتراژهای سریالهای معروف و تریبونهای پربینندهی خود را اما اغلب در اختیار عامیانهترین انواع موسیقی قرار میدهد به ربنای محمدرضا شجریان مجوز پخش نمیدهد و با اینکه خود استاد، اجازهی آن را با وجود اختلافشان با این رسانه رسماً اعلام کرده بودند، پخش این مناجات که متعلق به خاطرهی جمعی همهی ایرانیان و از آثار فرهنگی و ملی کشور به شمار میرود، متوقف کرده است. بر پایهی همین نگاه غیردوستانه به ماهیت موسیقی است که رسانه ملی، چهار دهه از نمایش سازهای ملی ایران طفره میرود اما میبینیم که برخی از ضعیفترین خوانندگان و آثار نازل موسیقی مصرفی در قاب صداوسیما قدر میبینند و بر صدر مینشینند و گروهها و باندهای رنگ و وارنگ، در لوای مافیای تهیه کنندگان موسیقی، قارچ گونه رشد میکنند و روز به روز مشهورتر و پروارتر میشوند.
شهر در دست سلبریتی هاست؛ کنسرتهای پرهیاهوی آنها مرتب برگزار میشود، اما هنرمندان راستین موسیقی، اگر از کشور کوچ نکرده باشند، به تدریج از صحنههای عمومی فاصله میگیرند و به انزوا کشیده میشوند. مافیای اقتصادی تهیه کنندگان موسیقی، صرفاً با دغدغهی سودآوری، هرچه را که بیشتر بفروشند، بر پیشخوان میگذارند و ذائقهی جامعهی شهری را با خود همراه میکنند. این گونه است که به تدریج، مردم نیز به پایینترین سطح از کیفیت موسیقایی عادت میکنند و با بهانهی آزادی و شادی و نوآوری در موسیقی فریفته میشوند. در نتیجه این رویدادها، کنسرت، به معنای واقعی آن، کم کم جای خود را به نوعی گردهمایی پرهیاهو از مردم و اغلب جوانان طبقهی متوسط جدید شهری داده است. طبقهای تن آسا که میل به عرض اندام و خودنمایی، در آن به شدت افزایش یافته و هیجانات موقتی از این دست را نشانهی شادمانی و آزادی میداند. اینجاست که موسیقی، کارکردی ابزاری پیدا میکند تا صرفاً مشتری را سرگرم کند و برای تاجران و تهیه کنندگان به اندازهای فراتر از تصور سودآور باشد. افت سلیقهی عمومی، در این سودآوری، به خوبی برای مافیای تهیه کنندگان کار میکند.
آنان به جای اینکه ناز نخبگان و هنرمندان بزرگ موسیقی را بکشند، همیشه در کمین جوانانی جویای نام هستند تا با آنها قرارداد ببندند و تا میتوانند از میل آنها به دیده شدن، بهره برداری کنند. همه چیز هماهنگ با فرهنگ مصرف گرایی است و موسیقی نیز، مانند اقلام یک بارمصرف، کارکردی همچون پلاستیک پیدا کرده است. هرازچندگاهی یکی با هیاهو میآید، در همهی رسانهها حضور پیدا میکند، خوب میفروشد و پس از او نوبت به دیگری میرسد. در این فرایند، خود موسیقی و کارکرد اجتماعی آن اهمیتی ندارد و سهم موسیقی تنها، نقشی است که باید در خدمت این اقتصاد مصرف گرا ایفا کند.
پروژهی انحطاط موسیقی در شهر ایرانی رقم خورده است؛ نشانههای افت سلیقهی همگانی را میتوان در ترانههای شهر معاصر آشکارا شنید و حس کرد. اکثریت مردم در شهرهای بزرگ، با این موج همراه شدهاند و هیجان و ریتم این نوع موسیقی را انگار با شتاب زندگی خود بیشتر هماهنگ میدانند. همه جا صداهای تکراری و یکنواخت میشنوی، از کافه و رستورانها تا سالنهای کنسرت را نوآمدگان موسیقی تسخیر کردهاند. کسانی که در زمانی بر سر زبانها می افتد و کوتاه به شهرت میرسند، نامشان پس از مدتی نیز جای خود را به دیگری میدهند. در این بازار اگر سودی هست برای کسانی است که راه تجارت با موسیقی مصرفی را یافتهاند و زیر نام پرطمطراق موسیقی پاپ، هرچه میخواهند تولید میکنند.
سلطهی آنها بر ذائقهی شنیداری شهر انکارناپذیر است و دیگر کمرت کسی به گلایههای فعالان واقعی موسیقی اعتنا میکند. شهر امروز، دیگر آن قدر شلوغ است که دیگر فرصت چندانی برای شنیدن صداهای ماندگار و نغمههای پرقدر گذشته و حتی معدود آثار ارزشمند معاصر وجود ندارد. هنرمندان بزرگ نیز با دیدن این غوغای ناموزون، روزبه روز آب میشوند و صحنه را به تدریج برای بازیگران تازه خالی میکنند. شهر امروز، همان گونه که بناها و فضاهای تاریخی و منظر طبیعی را قربانی ساخت وسازهای لانه زنبوری میکند، این سروصداها را با خاطرات شنیداریاش جایگزین میسازد. دیگر در قهوه خانهها از صدای ساز و آواز و نقالی و شاهنامه خوانی چندان خبری نیست! اگر یادگاران صوتی شهر گذشته را سرک بکشی شاید بتوانی در جاهای خاص و بسیار اندک پیدا کنی، اما شهر امروز صدایی دیگر دارد و از خاطرات موسیقایی هر شهری، چندان نشانی در چهرهی معاصر آن نمیتوان یافت. اینکه حافظهی تهران از صدای بنان و داریوش رفیعی، قمرالملوک وزیری، مرتضی احمدی و ساز مرتضی خان محجوبی و صبا و بسیاری دیگر انباشته است و اصفهان را با تاج و سیدرحیم و جلیل شهناز و نی کسائی میشناسند، در مدیریت شهری معاصر چندان اولویتی ندارد.
این موضوع تا حدی است که حتی وقتی سریال عاشقانهای مانند «شهرزاد» نیز ساخته میشود تا داستان خود را در تهران دههی ۳۰ خورشیدی روایت کند، سازندگان آن صدای خوانندگانی از موسیقی پاپ را برای آن برمی گزینند، که مأنوس با زمانهی داستان نیست!
سخن پایانی
جامعهی معاصر، در نتیجه این خصومت طولانی با موسیقی، از حق داشتن هویت موسیقایی خود محروم شده و شهر ایرانی، بی نواتر از همیشه، سرشار هیاهوست. شهری که از نواهای خوش، دیگر سهمی ندارد و درعوض، هرجا که سر میچرخانی، ناهنجارترین صداها را از درون ماشینها و اغلب فضاهای شهری میشنوی و خبر کنسرتهای پرفروش موسیقی کم مایه و گاهی بی مایه، همواره به گوش میرسد. سالمندان شهر از این همه آلودگی صوتی، همواره آزار میبینند، کودکان، معصومانه با این صداهای عجیب و غریب خو میگیرند و ذائقهی آنها قربانی بی نوایی شهر میشود. بسیاری از جوانان در این صداهای ناموزون، شور و هیجانی را که در شهر واقعی نمییابند جست وجو میکنند و نقش دلخواه خود را با تأثیرپذیری از این صداها، در شهر میآفرینند. آنها میخواهند در شهر سهم بیشتری داشته باشند و با آنچه از بالا به شهر القاشده رقابت کنند، ازاین روست که پنجرهی اتومبیل را پایین میکشند و شهر را با این صداها میخراشند، نقش این صداها در خاطرهی شهر، مانند خراشی بر دیوار میماند و شهر، هم از بی نوایی رنج میبرد و هم از این غوغای ناموزون.
این نوشته اولین بار در ماهنامه هنر موسیقی به قلم فریدون فراهانی نوشته شده است.