«فوتبال یکی از بزرگترین جنایات انگلیس است.» اینکه یکی میبازد و دیگری برنده میشود به نظر او خیلی ناخوشایند بود. «یک ایده برتری، ایده قدرت در فوتبال هست که به نظر من وحشتناک است.» بورخس هرگز نفرتش از فوتبال را پنهان نکرد. درست زمانی که دیدار فینال جام جهانی در آرژانتین برگزار میشد، او در کتابخانهاش در بوئنوس آیرس در حال ارائه کنفرانسی درباره جاودانگی بود، عصر ۲۵ ژوئن ۱۹۷۸. خیلی از نویسندهها مثل بورخس فکر میکنند؛ عقیده دارند فوتبال تجارت است، پر از مافیا است و ترویج ملیگرایی افراطی است و غیره؛ عده دیگر اما بر این باورند که این ورزش باعث اتحاد جهانی شده است، حماسه است و هویت جدیدی به دنیای امروز ما بخشیده است.
خلاصه فوتبال بین روشنفکران و اهالی قلم تفرقه انداخته است. ادواردو گالیانو تعریف میکند: «وقتی جام جهانی شروع شد، به در خانه یک پارچه نصب کردم که رویش نوشته بود: به خاطر فوتبال تعطیل است. یک ماه بعد زمانی که آن را برداشتم، شصت و چهار مسابقه فوتبال دیده بودم، بدون اینکه از روی صندلی مورد علاقهام تکان بخورم. میخکوب شده بودم، عضلاتم درد گرفته بودند، گلوم داغان شده بود، اما حالا دوباره دلم هوای آن روزها را کرده.» گالیانو روزنامهنگار و نویسنده اهل پاراگوئه بود. از بچگی دوست داشت فوتبالیست شود. «من بهترین فوتبالیست بودم، البته در رؤیا، در خواب. وقتی بیدار میشدم حتی نمیتوانستم چند قدم درست راه بروم و یا در پیادهرو، سنگی را شوت کنم. دیگر پذیرفته بودم فوتبال کار من نیست، چارهای نداشتم جز اینکه دنبال سرگرمی دیگری بروم. خیلی چیزها را امتحان کردم، اما شانس نداشتم، تا اینکه شروع به نوشتن کردم.» بعد از مرگش کتابی هم با این عنوان چاپ شد: «به خاطر فوتبال تعطیل است»، مجموعهای ۲۲۷ صفحهای از دست نوشتههای او درباره فوتبال. از بین نویسندگان فوتبال دوست میتوان به خوان ویورو هم اشاره کرد. او عقیده داشت «رمانهای بزرگی درباره فوتبال نوشته نشده، چون فوتبال خودش یک رمان است.»
این نویسنده مکزیکی چندین کتاب درباره فوتبال چاپ کرده است: «خدا گرد است»، «یازده مرد قبیله» و «توپ دونیمه». او در «توپ دونیمه» سؤالات متعددی درباره حواشی فوتبال مطرح میکند: کارتهای زرد و قرمز چطور وارد فوتبال شدند؟ نقش مرموز هر یک از ۴ داور در یک مسابقه چیست؟ آیا مردهها هم فوتبال بازی میکنند؟ فوتبال بدون لیونل مسی چگونه بود؟ او در این کتاب سعی میکند پرده از بعضی اسرار دنیای فوتبال بردارد. اینکه چرا ما اینقدر به این بازی علاقه داریم. به عقیده او «برای شناخت یک دوران نیاز داریم بدانیم مردم آن دوران چطور خود را سرگرم میکردند. در دوران ما، هیچ سرگرمی مثل فوتبال نیست.» ویورو در «توپ دونیمه» اشارهای هم به اتفاقات عجیب دنیای فوتبال میکند: «بخشی از کتاب درباره زندگی روبرت آنکه است، بازیکن تیم ملی آلمان که قبل از جام جهانی آفریقای جنوبی خودکشی کرد. فکر میکنم این شخصیتها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، مثلاً درباره فشارهای اجتماعی که شهرت میتواند به همراه داشته باشد.» خوان ویورو در بخشی از کتاب به زندگی خوان کارلوس اونتی اشاره میکند، نویسندهای که مشاغل زیادی را تجربه کرده بود؛ از بنایی گرفته تا نقاشی و فروشندگی. عجیبترین شغلش شاید فروشندگی بلیت در استادیوم فوتبال بود.
او در تاریخ ۱۰ ژوئیه ۱۹۳۷ در نامهای مینویسد: «خبر تازهای نیست، جز این که به من قول استخدام دادند، به عنوان فروشنده بلیت در استادیوم ملی فوتبال؛ فکر کنم یکشنبه شروع به کار خواهم کرد.» وارگاس یوسا درباره این نویسنده اهل اروگوئه میگوید: «اونتی یکی از بزرگترین نویسندگان مدرن جهان است، نه فقط در آمریکای لاتین» «او به عنوان یکی مهمترین نویسندگان اصیل دوران ما، به جایگاهی که لیاقتش را داشت نرسید. او مدرنیته را وارد دنیای ادبیات روایی کرد.» شاید کمی دور از تصور باشد، اما روبرتو بولانیو هم عاشق فوتبال بود. اهل شیلی بود، اما سالها در بارسلون زندگی کرده بود و طبیعتاً طرفدار بارسا بود. «فاحشههای قاتل» عنوان یکی از مجموعه داستانهای بولانیو است. این کتاب شامل سیزده داستان است. او برخی داستانها را به دوستانش تقدیم کرد، داستان بوبا را هم به خوان ویورو، نویسنده مکزیکی تقدیم کرد. قهرمان داستان یک فوتبالیست اهل کشور شیلی است که در تیم بارسلون بازی کند. همان اوایل حضورش در تیم دچار مصدومیت شده و یک فصل کامل نیمکت نشین میشود. فوتبالیست تازه وارد کمکم درگیر میهمانیهای شبانه شده و از اوج فاصله میگیرد. تا اینکه با فوتبالیستی به نام بوبا همخانه میشود. بوبای آفریقایی سعی میکند با سحر و جادو کاری کند تا فوتبالیست داستان دوباره به دوران اوج بازگردد.
«شهر شعور، شهر عقل سلیم است این بارسلون. مردم اینجا شهرشان را اینطور توصیف میکنند. من آن را دوست داشتم. شهر زیبایی بود و فکر میکنم از روز دوم به آن عادت کردم (اغراق است اگر بگویم از روز اول) اما باشگاه نتایج خوبی نگرفته بود و مردم به ما چپچپ نگاه میکردند. همیشه همینطور است، من از تجارب خودم میگویم؛ اوایل طرفداران از شما امضا میگیرند، ساعتها دم در ورودی هتل صبر میکنند تا به شما سلام کنند، دست از سر شما برنمیدارند، از بس که با محبت هستند. اما کافی است شما کمی بدشانسی بیاورید، آن وقت است که رفتارشان عوض میشود، میگویند شما تنبل هستید، تا نیمههای شب در کلوپهای شبانه وقت میگذرانید، با روسپیان به میهمانیهای شبانه میروید. شما خوب میدانید منظورم چیست، مردم شروع میکنند به کنکاش درباره مبلغ قرارداد شما، حساب و کتاب میکنند و بعد سروکله یک آدم بامزه پیدا میشود و میگوید شما کلاهبردار هستید و هزار چیز بدتر. به هر حال، این اتفاقات همه جای دنیا رخ میدهند. برای من هم چیز مشابهی اتفاق افتاده بود، اما آن زمان بازیکن تیم ملی بودم، در کشور خودم، اما در بارسلون یک بازیکن خارجی بودم، و مطبوعات و طرفداران همیشه از بازیکنهای خارجی توقع بیشتری دارند؛ به همین خاطر با او قرارداد میبندند، نه؟»
ماریو بندتی هم هیچگاه عشقش به فوتبال را پنهان نکرد. «اولین حادثه فوتبالی من در هجده سالگی اتفاق افتاد. دروازهبان تیم محله بودم و در یک مسابقه داور پنالتی گرفت. بازیکن حریف پشت توپ رفت و شوت کرد. توپ با چنان قدرتی به شکم من برخورد کرد که چند دقیقه بیهوش شدم.» او در مصاحبهای تعریف میکند: «فوتبال برای ما اروگوئهایها خیلی خوب بود، چون در سالهای ۱۹۲۴ و ۱۹۲۸ تیم ما قهرمان المپیک شد و در فینال جام جهانی ۱۹۵۰ برزیل را شکست دادیم. به لطف فوتبال ما را در دنیا شناختند… فوتبال به اروگوئه شادی بخشید، به اروگوئه شخصیت داد. باورنکردنی بود کشوری به این کوچکی چهار عنوان جهانی داشته باشد؛ شکست برزیل در فینال که دیگر محشر بود.» خیلی فوتبال امروزی را دوست نداشت. عقیده داشت در گذشته فوتبال جوانمردانهتر بود. میگفت زمانی که پول وارد فوتبال شد، فوتبالیستهای بزرگ را خریدند و بردند. این مسئله باعث تضعیف فوتبال اروگوئه شد. دل خوشی هم از هـواداران افراطی نداشت. «خب، من برای دیدن مسابقات به استادیوم میرفتم، تا اینکه خشونت به اوج رسید و احساس کردم جانم در خطر است، نه؟ منظورم تماشاگران آشوبگر است.»
بعضی نویسندهها حتی در جوانی پا به توپ بودند؛ مثل آلبر کامو فرانسوی، برندهی جایزهی نوبل ادبیات. کامو در سال ۱۹۲۸ فوتبال را در باشگاه ورزشی مونپانسیه آغاز کرد. «خیلی زود یاد گرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام ـ به خصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست ـ خیلی به دردم خورد.» نویسنده ایتالیایی اومبرتو اکو اما خیلی اهل فوتبال نبود. میگفت: «من با فوتبال مشکلی ندارم. به استادیومها نمیروم به همان دلیلی که شب برای خواب به ایستگاه مرکزی میلان نمیروم؛ اما اگر موقعیتش پیش بیاید، مشتاقانه یک مسابقه فوتبال را از تلویزیون تماشا میکنم و لذت میبرم، چون تمام شایستگیهای این بازی اصیل را قبول دارم و به آنها احترام میگذارم.»
البته خیلی از هواداران فوتبال خوشش نمیآمد: «من از فوتبال متنفر نیستم، اما از هواداران نفرت دارم، از هواداران افراطی.» خاویر ماریاس اسپانیایی هم از جمله نویسندههای معاصر است که عاشقانه از فوتبال مینویسد. او در کتاب وحشیها و احساساتیها تعریف میکند: «پیش خودم فکر کردم چقدر زمانه عوض شده، تا همین بیست سال پیش هیچ روشنفکری جرأت نمیکرد در جمع بگوید فوتبال را دوست دارد.» او در خلاصه کتاب مینویسد: «میگفتند فوتبال و ادبیات با هم سازگاری ندارند، اما برخی نویسندههای کلاسیک مدرن این ادعا را رد کردند: نویسندههایی مثل ناباکوف و کامو در جوانی در تیمهای فوتبال دروازهبان بودند؛ کامو میگفت اخلاق و انسانیت را از فوتبال یاد گرفته بود.» خاویر ماریاس اعتقاد داشت فوتبال ترس و لرز است، اضطراب است، ترکیبی از احساسات و خشونت است، مدرسه رفتار و نوستالژی است، نمایش حماسه است، «فوتبال مرور هفتگی خاطرات کودکی است.»
این مطلب اولین بار در دو ماهنامه برگ هنر به قلم امیر جنانی منتشر شده است.