- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: جک نیکلسون، فی داناوی و جان هیوستن
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در سال ۱۹۷۴ فیلم «پدرخوانده: ۲» (the godfather: 2) موفق شد مجسمهی طلایی اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. در آن سال علاوه بر فیلم «محله چینیها»، فیلم «لنی» (lenny) از باب فاسی، فیلم «مکالمه» (the conversation) دیگر فیلم فرانسیس فورد کوپولا و فیلم «آسمانخراش جهنمی» (the towering inferno) از جان گیلبرمن هم نامزد دریافت جایزهی اسکار بودند. اسکار فیلم «پدرخوانده: ۲» هم از آن اسکارهایی است که جایی برای هیچ حرف و حدیثی باقی نمیگذارد.
فیلم «محله چینیها» نه تنها از مهمترین نئونوآرهای تاریخ سینما است بلکه میتوان آن را به راحتی جزو برترینهای تاریخ هم به حساب آورد. داستان پر پیچ و خم و پر از دروغی که در ابتدا به نظر یک رسوایی خانوادگی میرسد، لحظه به لحظه ابعادی بزرگتر پیدا میکند و به فلسفهی وجودی و فروپاشی یک شهر به عظمت لس آنجلس پیوند میخورد. ابعادی چنان وسیع که ابدا در ذهن حقیقت جوی کارآگاه نمیگنجد و همین هم مقدمات ویرانی او و شهر را در پایان فراهم میکند. رومن پولانسکی چنان این داستان را به شکلی ریزبافت و پر جزییات تعریف میکند که تماشاگر به سختی میتواند چشم از پرده بردارد.
فیلم دو نقطه قوت اساسی دارد: اول کارآگاه خصوصی سمجی با بازی جک نیکلسون که با وجود گذشتهای مبهم و شاید تاریک، تلاش میکند تا پرده از راز جنایت شهر بردارد. او هیچگاه تسلیم نمیشود و ابایی از کشته شدن در این راه ندارد. وی مردی است که انگار از دل داستانهای کارآگاهی گذشته بیرون آمده اما جهان اطراف او آن جهان سابق نیست و همه چیز از بیخ و بن عوض شده است. دومی هم قطب منفی پر از راز و رمز ماجرا با بازی غول فیلمسازی عصر کلاسیک آمریکا یعنی جان هیوستن است که جنایتهایش هوش از سر هر مخاطبی میپراند. جدال میان این دو قطب و تلاشی که برای از بین بردن طرف دیگر میکنند، هیجان فزایندهای به تمام داستان میدهد.
رومن پولانسکی کارگردانی است که در اواخر دههی ۱۹۶۰ و دههی ۱۹۷۰ میلادی شکوفا شد. او که کار خود را تقریبا یک دهه زودتر از این فیلم با فیلمسازی در کشورش لهستان آغاز کرده بود، دههی هفتاد را خیره کننده پشت سر گذاشت و پشت سر هم شاهکارهایی برای تمام دوران خلق کرد که یکی از آنها همین فیلم «محله چینیها» است.
رومن پولانسکی داستانهای آشنای سینمای نوآر حول زندگی یک کارآگاه خصوصی که به دنبال داستانهای زندگی زناشویی است و ناگهان خود را درگیر ماجرایی جنایی میبیند را گرفت و به پارانویای حاکم بر دههی هفتاد میلادی گره زد و فیلمی ساخت که در آن هیچ چیز آنگونه نیست که در ابتدا به نظر میرسد. جک نیکلسون در یکی از بهترین نقشآفرینیهای خودش نقش مردی را بازی میکند که هر چه سعی میکند از وقایع با خبر شود، کمتر میفهمد و وقتی موفق میشود که دیگر کار از کار گذشته است.
کارآگاهی که جک نیکلسون نقش آن را بازی میکند شاید از خودخواهترین و در عین حال بی کلهترین کارآگاهان تاریخ سینما باشد. او بیش از نیمی از زمان فیلم را با بینی باند پیچی شده بازی میکند و چنان این زخم را به بخشی از هویت شخصیت خود گره میزند که آن غافلگیری پایانی معنایی متفاوت پیدا کند؛ گویی پیش بینی آیندهی او همین زخم بوده و حال باید تا پایان عمر این بار را مانند صلیبی بر دوش بکشد. از طرف دیگر فی داناوی در «محله چینیها» نقشی زنی آسیبپذیر و تحت تأثیر دنیای مردانه را بازی میکند. شخصیت او چنان مصائبی را پشت سر گذاشته که قابل باور نیست. از سویی از عذابی ناگفتنی رنج میبرد و از سمتی دیگر وقاری دارد که سعی میکند آن را حفظ کند؛ وقاری که از یک تبار اصیل خبر میدهد.
اتفاقا رومن پولانسکی هم جنایتهای شهر را در پوسیدگی ارزشهای همین تبار سابقا اصیل جستجو میکند. مردمانی که به عنوان بنیانگذاران تمدن جدید، مورد احترام بودند و اما با تکیه بر قدرت مطلق به راه فساد کشیده شدند و هر چه را که اخلاق نامیده میشد، زیر پا گذاشتند.
«جک گتیس کارآگاهی خصوصوی است که به حل پروندههای زندگی افراد متأهل میپردازد. او در این پروندهها سعی میکند تا پرده از خیانت یکی از طرفین بردارد تا طرف مقابل راحتتر طلاق بگیرد. زنی مرموز او را مأمور میکند تا مطمئن شود که آیا همسرش به او خیانت میکند یا نه. اما این مرد درگیر ماجرایی است که پای کارآگاه را هم به جنایتهای کلان شهر لس آنجاس باز میکند …»