بهار

سینمای کره جنوبی از اواخر دهه نود دستخوش تغییراتی شد که بعدها نام موج نو کره را به خود گرفت. یکی از نکات جالب این موج نه تنها تفاوت آن با نسل فیلم‌سازان قبل خود بود بلکه کارگردانان این موج هر کدام سبک و دغدغه‌های ژانری متفاوتی داشتند. کیم کی دوک کارگردانی کاملا متفاوت نسبت به هم‌نسلانش است. او به شکل آکادمیک سینما را نیاموخته و حتی تحصیلات خود را در دوران جوانی رها کرده تا بتواند به فرانسه برود و نقاشی‌هایش را بفروشد. او از دنیای نقاشی می‌آید و قاب‌بندی‌های او گواه همین موضوع است. اما بعد از بازگشتش به کره شروع به نوشتن فیلم‌نامه کرد و در سال ۱۹۹۶ اولین فیلم خود به نام “کروکودیل” را ساخت. از ابتدای همین فیلم تا انتهای آن می‌توان امضای کیم کی دوک را پای اثرش دید، فیلم‌های او شخصیت‌هایی را نشان می‌دهد که صدای آن‌ها ها نه در کره و نه در جامعه جهانی به گوش نمی‌رسد، برخورد او با مسائل حساس فوق‌العاده ضد درام است یعنی در فیلم‌های کیم کی دوک خودکشی، خشونت، روابط جنسی کاملا عادی به‌نظر می‌آیند و حتی در فیلم‌های او به علت کمبود دیالوگ هر تصویر بهتر دیده و درک می‌شود (“موبیوس” محصول سال ۲۰۱۳ صامت است). اولین فیلم او که در جشنواره‌های جهانی پخش شد “The Isle” محصول سال ۲۰۰۰ بود که ادامه دهنده همان نقد اجتماعی فیلم‌های قبلی‌اش بود و به گونه‌ای همچو باقی کارگردانان موج نو کره او هم درگیر بازتاب “Han” در فیلم‌هایش بود (هان، احساس عمیقی از غم است که فراموش نمی‌شود). اما این خشم از گذشته تاریخی و فرهنگی که در هشت فیلم قبلی بود فرونشست و ثمره آن در فیلم نهم اثری شد که در این مقاله به آن میپردازم.

تابستان

فیلم از همان ابتدا با تصاویری متحیر کننده شروع می‌شود، دری به سوی بیننده باز و پرستش‌گاهی دیده می‌شود که در میانه دریاچه‌ای کوچک شناور است که استاد و شاگردی بی‌نام در آن زندگی می‌کنند.

کیم کی دوک در همین دقایق ابتدایی نه‌تنها فضای فیلم بلکه جهانش را ترسیم می‌کند و همانطور که در مصاحبه‌هایش گفته است در فیلم بالاترین اهمیت را برایش لوکیشن قائل بوده و مرکزیت داستانش را بر همین محیط پرستش‌گاه قرار داده است (البته زندگی سوار بر آب در فیلم‌های دیگر او هم استفاده شده است همچون The Isle و The Bow ). یکی از تکنیک‌هایی که دوک در این فیلم استفاده کرده است به سینمای یاساجیرو ازو بازمی‌گردد، “pillow shot”این اصطلاح که اولین بار توسط راجر ایبرت به کار رفت به شات‌هایی گفته می‌شود که داستان را جلو نمی‌برند بلکه لحظاتی از محیط خالی داستانی‌اند که به بیننده اجازه تفکر می‌دهند.

یک از نکاتی که در تصاویر کیم نهفته است قدرت قاب‌بندی او و هنر Staging از یاد رفته‌ای است که او دوباره آن را زنده می‌کند، او با قرار دادن اشیا در فواصل مختلف به جای اینکه دوربین را به حرکت دربیاورد توهم حرکت را در تصاویر ایجاد می‌کند.

در یکی از صحنه‌های کلیدی فیلم ( قسمتی جلوتر در مقاله باز به آن خواهم پرداخت) که شاگرد با عاقبت عمل خود مواجه می‌شود می‌توان برش‌هایی جالب را دید. ابتدا شاگرد با ماهی مرده در رودخانه مواجه می‌شود آن را از آب می‌گیرد و در صحنه بعد همان دست آن را به سمت پایین در خاک می‌گذارد. در این انتقال نه‌تنها مکان بلکه زمان هم برش خورده است.

این تدوین مونتاژی در صحنه مواجه با مار هم وجود دارد، ابتدا تصویر مار دیده می‌شود بعد از آن شاگرد و سرآخر استاد دیده می‌شود.( Kuleshov Effect)

در مرحله‌ی بعدی باید به روایت‌ها و شخصیت‌ها توجه کرد. کیم کی دوک در همان نام فیلم ساختار کلی فیلم را بیان کرده است. فیلم با توجه به فصول سال که هر کدام با فاصله ده سال از هم قرار دارند روایت می‌شود و به زیبایی تمام چرخه‌های زمان را با شادی، خشم، غم و لذت آمیخته است. یکی از خصیصه‌های فیلم‌های کیم کمبود دیالوگ یا نبود آن است که البته این کمبود باعث می‌شود زمانی که کلمات به کار می‌روند به مفهوم آن‌ها دقت شود زیرا به قول خود کیم کلمات فقط با خود دورویی و دروغ را حمل می‌کنند پس در سینمای او فیلمنامه‌ها خالی از کلام و سرشار از تصاویر حیرت‌آور می‌شود و البته این کلام کم، بازی بیشتری را از بازیگران می‌طلبد که در این فیلم هم دیده می‌شود بخصوص در بازیگری که در پاییز نقش شاگرد را بازی می‌کند زیرا این بازیگر به شخصیت‌های قبلی کیم هم نزدیک است، جوان عصبی که نمی‌تواند با جامعه رابطه برقرار کند و به شکل افراطی دست به قتل می‌زند.

که البته خشونت در فیلم به دو شکل اتفاق می‌افتد:خودآزاری و دگرآزاری؛ که البته این نوع رفتار در تمام فیلم‌های نوشته او دیده می‌شود که می‌تواند جوابی باشد به همان “Han” . نکته‌ای که در فیلم وجود دارد نبود Exposition در فیلم است. تا فصل دوم فیلم که مادر و دختر می‌آیند مسئله زمان مشخص نیست که با آمدن آن‌ها مشخص می‌شود که داستان فیلم در دوران معاصر اتفاق می‌افتد و البته سوالات کلی‌تری هم که جواب داده نمی‌شوند همچون پنهان ماندن صورت زنی که در فصل زمستان پسری را برای شاگرد بزرگسال می‌آورد. در فیلم‌نامه شخصیت‌ها نامی ندارند و فقط به عنوان شاگرد و استاد می‌توان از آن‌ها نام برد. شاید بتوان گفت شخصیتی که فیلم‌نامه و فیلم اطلاعاتی کامل از آن می‌دهد پرستش‌گاه روی آب است که تنها نقطه ثابت تمام فیلم است.

ارجاعات کیم کی دوک در فیلم هایش بسیار زیرکانه و پنهان است با اینکه تمام فیلم بازنمود بودیسم و هنر بودیستی است اما او دو ارجاع زیبا در فیلم قرار داده است که بینامتنیت را نشان می‌دهد، اولی صحنه‌ای که مادر طفل با صورت پوشیده شده گریه می‌کند که از نظر تصویری به چشمان کور ادیپ ارجاع دارد و علاقه شخصی خود کیم به نقاشی که در لحظات آخر فیلم آن را نشان می‌دهد که فراتر از متن عمل می‌کند زیرا خود او نقش شاگرد بزرگسال را بازی می‌کند.

پاییز

خط داستانی که فیلم طی می‌کند بسیار سر راست است و برای بیننده در تماشای اول قابل فهم است اما دلیلی که فیلم را فیلمی مهم در تاریخ تحولات سینمایی می‌کند، ترکیب تعلیمات شرقی قدیمی با داستانی که امروزه هم بیننده را جذب می‌کند. از همان ابتدای فیلم درهایی نشان داده می‌شوند که دیواری به دور آن‌ها نیست که نمادی است برای ادای احترام به اصول‌ها، در و دیوار پرستش‌گاه و قایق پر است از نمادهای بودیستی مثل نیلوفر آبی، هیبت بودا که بیشتر شکل شمایل مذهبی دارند.

در ابتدای فیلم که شاگرد با سه حیوان مواجه می‌شود که نمادین هستند، مرگ و زنده ماندنشان هم تعبیر خاص خود را می‌طلبد. هنگامی که شاگرد ماهی و قورباغه و مار را با سنگ بستن به پشتشان آزار می‌دهد استاد او را با مفهموم کارما آشنا می‌کند که البته قورباغه که نماد خوش‌یمنی و تحول است زنده می‌ماند اما مار (خشم،نفرت) و ماهی (آزادی) می‌میرند که می‌تواند این تعبیر را داشته باشد که کودک در آن برهه از زندگی فقط معنی لذت و تحول فیزیکی خود را می‌فهمد و درکی از خشم و آزادی ندارد.

در فصل تابستان که شاگرد با رابطه جنسی آشنا می‌شود بیان سینمایی تصویری‌تر می‌شوند مثل اشاره شاگرد به دختر که بر مجسمه ننشیند اما بعد از رابطه عاشقانه دختر میشیند یا خروس که در این فصل دیده می‌شود (خروس نماد تمایلات و وابستگی است) و یا کالیگرافی که استاد انجام می‌دهد زمانی که شاگرد و دختر بعد از رابطه‌شان با قایق پیش او می‌آیند دوربین بخار شدن آبی که خطاطی با آن انجام می‌شود را نشان می‌دهد مانند همان لحظه لذت گریزپایی که دختر و پسر تجربه کرده‌اند، و البته در‌هایی که در فصل قبلی دیوارهای مستحکمی داشت در این فصل دیوارها فرو میریزند و پسر تخطی می‌کند اما استاد با رابطه او مشکلی ندارد بلکه با عواقب بعد از آن مشکل دارد.

استاد یادآور می‌شود که شهوت مالکیت را برمی‌انگیزد که آن هم میل به قتل را بیدار می‌کند اما جوان گوش نمی‌دهد و با مجسمه بودا (تعلق خاطر به گذشته) و خروس (امید به آینده تمایلاتش) به دنبال دختر پرستش‌گاه را ترک می‌کند.
در فصل پاییز شاگرد سی ساله بعد از قتل زنش باز می‌گردد و با خود مجسمه بودا را می‌آورد و چاقویی که با آن همسرش را کشته اما استاد قبل‌تر از او گربه‌ای را می‌آورد (گربه در فرهنگ کره‌ای نماد دور کننده شیاطین) که با دم آن ساترایی را بنویسد که قلب شاگرد را از خشم آرام کند زیرا خشم او حتی بعد از کشتن هم رفع نشده است. همانطور که قبلا اشاره کردم دیالوگ فیلم کم است و این کمبود، ارزش این جمله را زیاد می‌کند که استاد به شاگردش می‌گوید: مگر نمی‌دانستی جهان انسان این‌گونه است؟ چیزی که تو دوست داری را بقیه هم دوست خواهند داشت. شاگرد پس از صحبت با استاد تصمیم می‌گیرد خودکشی کند که البته استاد او را جوان نادان خطاب می‌کند و او را تنبیه می‌کند زیرا با اینکه او مرتکب قتل شده اما نمی‌تواند به آسانی جان خود را بگیرد (شاگرد روی کاغذهایی می‌نویسد “بسته” و آن‌ها را به چشمان و دهن خود می‌زند اما نه به گوش‌هایی که هنوز بر این دنیا بازاند). مسئله خیلی اساسی در سه فصل اول، آگاهی استاد و درجه معنویت اوست، او از ابتدا کشتن حیوانات توسط شاگردش را ناظر است (در حالی که می‌تواند قایق را بدون سرنشین از راه دور کنترل کند) استاد نه تنها رفتار شاگردش را می‌داند بلکه آینده او را هم می‌خواند زیرا این آینده در چرخه‌ای گیر کرده است. او از کارمای کشتن حیوانات می‌گوید از قتل می‌گوید از دنیای انسان‌ها و تمایلاتش می‌گوید اما سرانجام بعد از خداحافظی از شاگرد کار خود با دنیا را پایان یافته می‌بیند و بعد از بستن گوش و چشم و زبان به دنیا، خود را می‌سوزاند و به ماری تناسخ پیدا می‌کند که در پرستش‌گاه به زندگی ادامه می‌دهد. نکته قابل ذکر، توجه کی دوک به حساسیت بیننده است که در تمام فیلم‌هایش هست. او در میانه‌ی داستان خودکشی را بدون هیچ پیش زمینه‌ای نشان می‌دهد یا قتل همسر شاگرد برای استاد بسیاری عادی است (ضد درام). پلیس‌ها با آمدنشان فضایی مدرن را می‌آورند که در محیط فیلم وجود ندارد (اسلحه، موبایل…) اما کم کم معنویت فضا را می‌پذیرند و با شاگرد و استاد همراه می‌شوند. نکته آخر در فصل پاییز بازگشت گربه مانند خروس به طبیعت توسط قایق است؛ خروس و گربه بعد از نقشی که در پرستش‌گاه بازی می‌کنند به طبیعت (جهان) بازمی‌گردند.

اما زمستان و… بهار متفاوت است نه تنها کلمه خود بهار یادآور چرخه تکرار سمساره است بلکه در داستان هم اتفاق می‌فتد. شاگرد میانسال بعد از سال‌ها باز می‌گردد، به بقایای جسد استاد احترام می‌گذارد (ساریرا که باقی مانده جسد اوست را از یخ در می‌آورد و در مجسمه یخی قرار می‌دهد که آخرسر آب می‌شود و باقی مانده‌ها در طبیعت رها می‌شوند). شاگرد میان‌سال وقتی وارد پرستش‌گاه می‌شود با لباس‌های استاد که برای او آماده قرار داده شده ( نشانی به آگاهی استاد) و البته تناسخ استاد به شکل مار که در گوشه پرستش‌گاه سکنی گزیده است مواجه می‌شود. شاگرد میانسال بعد از تمرینات بدنی با زنی آشنا می‌شود که طفلی را آورده برای رها کردن ( که صورتش آشکار نمی‌شود که می‌تواند نماینده طبیعتی باشد که بچه را باید در دامن شاگرد که دارد خود به استاد تبدیل می‌شود بگذارد). زن سریعا بعد از گناهی که کرده کارما خود را می‌بیند و در چاله‌ای می‌افتد که شاگرد برای نوشیدن آب حفر کرده بود. بعد از مرگ زن و نجات طفل شاگرد به یاد سنگ قلبش ( اشاره به ابتدای فیلم و کشتن حیوانات و زن خودش) می‌افتد و با برداشتن مجسمه بودای موعود و سنگ دایره‌ای به خود می‌بندد (نماد سمساره که چرخه گریزناپذیر زندگی را نشان می‌دهد البته بودا می‌تواند راه را به بیرون چرخه نشان دهد) و به سمت بلندترین قله راهی میشود. در حالی که سنگ سامسارا به پشت او بسته شده او حیوانات را به یاد می‌آورد و سر آخر خود را به بالای قله می‌رساند و در آنجا مجسمه‌ی بودای آینده را بر روی سنگ مدور سامسارا قرار می‌دهد در حالی که مجسمه از بالا پرستشگاه را نظاره می‌کند.

و در فصل آخر که بهار است، شاگرد که خود حال استاد شده همراه با شاگرد جدیدش دیده می‌شود؛ شاگرد جدید ابتدا لاک پشتی را آزار می‌دهد (زندگی طولانی، آینده‌نگری) و بعد به سراغ ماهی و قورباغه می‌رود و به آن‌ها سنگ می‌خوراند اما این بار استاد نظاره‌گر نیست، شمایل بودایی که خواهد آمد نظاره‌گر شاگرد کودک است.
فیلم همچون باقی فیلم‌های کیم کی دوک با شکوه و البته با تعابیر مختلف به پایان می‌رسد.

زمستان

کیم کی دوک متفکری است که در فیلم‌های ابتدایی خود سوال را برمی‌انگیخت اما در این فیلم بیان سینمایی او به مرحله‌ای بالاتر رسید، او در این فیلم نه‌تنها سوالاتی همچو مفهموم زندگی، زمان، درک غم و خشم را مطرح می‌کند بلکه پاسخی برای آن یافته است، کیم کی دوک جواب را در سادگی و بازگشت در ریشه‌های فرهنگی می‌بیند و بازیابی اخلاقیات به عنوان ستونی برای زندگی بهتر.

نویسنده: اوستا محمودوند