اصطلاحات منابع انسانی دیوانه کننده‌اند. این همه اختصار‌های مسخره داریم. که چیز‌های را تعریف می‌کنند که هیچکس نمی‌فهمد: OKR و PIP. معتقدم می‌توانیم کارمان را تنها با صحبت کردن مثل آدم‌های معمولی هم اداره کنیم. شاید حتی بیشتر هم انجام دهیم. [شیوه‌ای که کار می‌کنیم] واقعاً همیشه می‌خواستم که در منابع انسانی یک حرفه‌ای شوم، می‌خواستم تا بتوانم به زبان مدیریت صحبت کنم. و می‌دانی بعد از اینهمه وقت چه فهمیدم؟ که هیچ کدامش مهم نیست. این‌ همه چیزی که ما «بهترین الگو‌ها» می‌نامیم اصلاً الگو‌ی بهتری نیستند. از کجا می‌دانیم که بهترین‌اند؟ مگر اندازه‌شان می‌گیریم؟ در واقع، فهمیدم که معمولا «بهترین الگو‌» یعنی کپی کردن کار‌های دیگران. دنیای ما دائما در حال تغییر و تحول است. چند مثال برایتان می‌آورم که در تطبیق کمک کند.

درس اول: کارمندان شما بزرگ‌سال‌اند. ببینید، ما لایه‌های زیادی ساخته‌ایم و فرآیند‌های خیلی زیادی و دستورالعل‌های بیش از حدی تا این کارمندان را در جایگاهی بگذاریم که نهایتا باعث شود تا با آدمها مثل بچه برخورد کنیم. که نیستند. آن‌هایی که کاملاً بزرگ شده‌اند هر روز از در وارد می‌شوند. باید اجاره بدهند، تعهداتی دارند، عضو جامعه هستند، می‌خواهند در دنیا تغییری ایجاد کنند. پس اگر فرض ما این باشد که هر کسی که سر کار می‌رود می‌خواهد کاری عالی انجام دهد، از نتیجه‌اش تعجب خواهید کرد.

درس دوم: کار مدیریت، کنترل آدمها نیست، ساختن تیم‌های خوب است. وقتی مدیران تیم‌های خوبی می‌سازند، از اینجا می‌فهمید. کار‌های شگفت انگیز. مشتریان واقعاً خوشحال. این‌ها معیار‌های خیلی مهمی هستند. نه این معیار که: «به موقع سر کار آمدی؟» «مرخصی‌ات را رفته‌ای؟» «طبق مقررات عمل کردی؟» «اجازه گرفتی؟»

درس سوم: آدمها کاری را می‌خواهند که معنی داشته باشد. بعد از انجامش، باید آزاد باشند تا ادامه دهند. شغل مثل سفر است. هیچکس نمی‌خواهد یک کار را ۶۰ سال انجام دهد. پس اینکه آدمها را برای اینکه فقط داشته باشی مشغول کنی هر دو ما را ناراحت می‌کند. بجایش، چه می‌شود اگر شرکت‌هایی بسازیم که از آنجا بودن خوب باشد؟ و هرکسی که ترکت می‌کند سفیری باشد نه تنها برای محصولات شما، بلکه برای شما و نحوه فعالیت شما. و وقتی این نوع از هیجان را در دنیا پخش کنی، پس همه شرکت‌ها را بهتر خواهیم کرد.

درس چهارم: در شرکت شما همه باید کسب‌وکار را بفهمند. با فرض اینکه آدم‌های اینجا همه بزرگسال و با‌هوشند، مهمترین چیزی که می‌شود یادشان داد این است که کسب و کار ما چگونه است. وقتی به شرکت‌هایی که سریع حرکت می‌کنند نگاه می‌کنم، که واقعاً نوآورند و کار‌های شگفت‌آوری با سرعت و چابکی می‌کنند، دلیلش این است که مبتنی بر همکاری هستند بهترین کاری که می‌شود کرد این است که دائما به هم یاد دهیم که چه می‌کنیم، برایمان چه مهم است، چه چیزی را می‌سنجیم، خوبی چه شکلی است، به این صورت همگی به سمت یک هدف حرکت می‌کنیم.

درس پنجم: در شرکت شما همه باید بتوانند با حقیقت کنار بیایند. می‌دانید چرا می‌گویند اعلام نتیجه سخت است؟ تمرین نمی‌کنند. بیایید به بررسی سالانه عملکرد توجه کنیم. چه کار دیگری در کل زندگی‌تان است که در آن خیلی خوب هستید و آن را سالی یک بار انجام می‌دهید؟ چیزی که فهمیدم این است: آدمها هر چیز راستی را می‌توانند گوش کنند. پس بیایید در باره عبارت «اعلام نتیجه» دوباره فکر کنیم، و فکر کنید که آدمها، راست می‌گویند، راست واقعی را، از اینکه چه کاری را درست انجام می‌دهند و چه کاری را غلط انجام می‌دهند، وقتی که انجامش می‌دهند. آن کار خوبی که کردی، همان! این همان چیزی است که منظورم است. برو و دوباره انجامش بده. و آدمها انجامش می‌دهند، امروز، سه بار دیگر.

درس ششم: زندگی شرکت شما باید از ارزش‌هایش جدا باشد. همین چند وقت پیش با شرکتی صحبت می‌کردم، با مدیر عامل. مشکل داشت چون کار شرکت سخت شده بود و کار‌ها به موقع انجام نمی‌شد، حس می‌کرد اوضاع نامرتب است. و دیدم، آدمی است که، خودش هیچ وقت سرهیچ جلسه‌ای به موقع نمی‌رود. هرگز. اگر عضوی از تیم رهبری هستید، مهمترین کار برای «نگهداشتن ارزش‌ها» عمل به آنهاست. آدمها نمی‌توانند چیزی که نمی‌بینند باشند. می‌گوییم، «بله ما برابری می‌خواهیم،» بعد با افتخار سینه را بالا می‌دهیم چون توانسته‌ایم نماینده ۳۰ درصد زنان در تیم اجرایی باشیم. این برابری نیست، این ۳۰ درصد است.

درس هفتم: فکر همه استارت‌آپ‌ها احمقانه است. من با استارت آپ‌ها خیلی وقت گذاشته‌ام، و دوستان زیادی دارم که در شرکت‌های بزرگ و جا افتاده کار می‌کنند. همیشه به شرکت‌هایی که من با آن‌ها کار می‌کنم اَه-اَه می‌گویند. «چه فکر احمقانه‌ای.» خوب ببینید: فکر همه استارت‌آپ‌ها احمقانه است. اگر منطقی بود، کس دیگری تا حالا انجامش داده بود.

درس هشتم: همه شرکت‌ها باید مشتاق تغییر باشند. مواظب دود دلتنگی باشید. اگر دیدید روزی می‌گویید، «یادت می‌آید که قبلا چطوری بود؟» از شما می‌خواهم که فکرتان را عوض کنید و بگویید، «به چیزی که قرار است بشود فکر کن.» اگر یک شرکت ایده‌آل داشتم، از در وارد می‌شدم و می‌گفتم، «همه چیز عوض شده، همه چیز را نگه دارید. ما داشتیم با تمام سرعت به راست می‌رفتیم، حالا با تمام سرعت به سمت چپ می‌پیچیم.» و همه می‌گفتند «باشد!» آن دنیای بیرون خیلی جالب است، که دائما تغییر می‌کند. هرچه بیشتر قبولش کنیم هیجان بیشتری خواهیم داشت، و بیشتر لذت خواهیم برد.