پدر اَتِنبورو متخصص تاریخ هنر بود، اما در عین حال کارشناس آموزش نیز بود و میدانست چگونه اشتیاق پسرش به فسیلها و سمندرهای آبی را دوچندان کند؛ «او خیلی خوب میدانست که یکی از بزرگترین رموز آموزش این است که خودتان (در مقام معلم) علامه دهر نباشید و بگذارید بچهها مجال تجربه آن لحظه معجزهآسا را داشته باشند که پیشتان بیایند و با چشمهایی که از هیجان برق میزنند بگویند: اینرو ببین.اگر فرد بزرگسال (در پاسخ) بگوید: خب، آره، این آمونیته، ازش این دوروبر زیاد داریم، چقدر آدم دمغ میشود». اَتِنبورو از پدرش مطالبی درباره معماری کلیساهای قرون وسطی یاد گرفت «دوازده ساله که بودم از من انتظار داشتند بتوانم عمر هر کلیسایی را با تقریب یک قرن تعیین کنم.» اما او گیاهشناسی و جانورشناسی را در هنگام دوچرخهسواری در بخش ییلاقی لیسسترشر را خودش آموخت. او از آن دوره با آمیزهای از نوستالژی و اشتیاق خاموش نشدنی یاد میکند «آنجا خیلی سرسبز است. آن علفزارهای آبگیر در اوج تابستان، پرچینها، شکوفهها… و از لحاظ خیلی چیزها غنی بود، نه فقط سمندرهای آبی و مارهای علفزار. فسیلها… آمونیتها بسیار عالی بودند و ناحیهای از سنگها و صخرههای پرکامبرین، قدیمیترین سنگها و صخرههای جهان و جایی که گرانیت به زور وارد شده باشد، نارسنگهای (یا گارنتهای) کوچکی به چشم میخورند.
سنگهای زینتی، اگرچه به کوچکی سرسوزن اما به هرحال خیلی رمانتیک بودند.» تصویری ساده و بی پیرایه میبینیم: اَتِنبوروهای نوجوان که سوار بر دوچرخه جادههای تخت بیرون شهر را می پیمایند -ریچارد که حالا سر ریچارد است؛ جان، بازیگری که وارد صنعت ماشین شد و دیوید، کسی که آن دو نفر دیگر برای دانستن نام یک فسیل یا بهترین برکه برای تخم قورباغه به او رجوع میکنند. «به نظرم تمام بچهها همینطورند به شرط آنکه مجال مختصری به آنها داده شود. سخت بتوان به تاریخ طبیعی علاقهمند نشد.» ولی در خانواده اَتِنبورو اسامی بزرگ در این حوزه نمیتوانستند جایگزین دستاوردهای آکادمیک شوند «پدرم به کمبریج رفته بود و کاملاً این نکته را روشن کرد که کمبریج جایی است که آدم (برای تحصیل) باید برود و شما تنها در صورتی میتوانستید آنجا بروید که بورس داشته باشید.
شکر خدا من یکی داشتم. درست در پایان جنگ بود و ما یک زمین کشاورزی (استیجاری) داشتیم. داشتم زمین را بیل میزدم که پدرم تلگرام به دست ظاهر شد. لَنگ میزد. یک پایش در فوتبال شکسته بود اما تمام راه را دویده بود و درحالیکه تلگرام را تکان میداد و میگفت: چقدر خوب! چقدر خوب»!؛ اما دیوید، به رغم تمام حرمتی که برای دنیای آکادمیک قائل بود، به محض گرفتن مدرکش در جانورشناسی و زمینشناسی، آنجا را ترک کرد و چندان هم بابت این کار افسوس نخورد. سالها بعد، قرار شد او برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد رشته مردمشناسی اجتماعی در الاسای از بیبیسی استعفا دهد اما زندگی حرفهای او چنان روی دور افتاده بود که نمیشد مدت زیادی از آن برکنار بود. درست در زمانی که داشت آماده میشد پایاننامه اش را بنویسد پست ممیز اول بیبیسی دو را به او پیشنهاد دادند «تصمیم خیلی سختی بود که باید میگرفتم»؛ اما این شغلی نبود که بتوان رد کرد. سفرهای مأموریتی بیش از هر پژوهش آزمایشگاهی بر دانش او افزوده بود، با این حال، او هنوز هم به فکر فرو میرود «نکته این نیست که شما عملاً چیزی درباره ستاره دریایی کشف کنید که دنیا را تکان دهد. نکته این است که این نوع انضباط فکری، ذهن شما را صیقل میدهد و به اصطلاح تیزش میکند. اگر هیچوقت آموزش رسمی ندیده باشید نمیتوانید از بابت تیزهوشی خود مطمئن باشید.» البته نحوه زندگی او یک ویژگی استادمابانه دیگر هم دارد. خانه ریچموند شبیه خانههای ییلاقی است، با اتاقهایی که به صورت تصادفی اضافه شدهاند و پلکانی شگفتانگیز و انحنایی کاملاً واضح به سمت کف آشپزخانه.
کل خانه در حد نهایت تمیز و آراسته است. تا آن حد که حتی محتویات نامتعارف تر آن، یعنی آکواریومی پر از سمندر در ناهارخوری، نقابی رنگ پریده و پرمو از گینه نو در راه پله، حال و هوای مهدکودکها را دارند؛ اما بیرون از ساختمان در باغ، قفسی بزرگ که برای دوره نقاهت یک ژیبون ساخته شده بوده، نیم دوجین پرنده رنگ و وارنگ براق را در خود جای داده است. حاکم آشپزخانه، خانم اَتِنبورو است. دیوید اَتِنبورو میگوید «او در مادری کردن بینظیر است» و تعریف میکند که چگونه ژیبون از خانم اَتِنبورو آویزان میشد اما او در عین حال مادر دو نفر دیگر نیز بوده، یک پسر که اکنون در دانشگاه آکسفورد دانشیار است و یک دختر که معلم است. حالا که هردو فرزندش از خانه دورند، او با پختن انواع غذاها و محبت دلسوزانه در حق مهمانان مادری میکند. دیوید اَتِنبورو این روزها دیگر به هیچ دفتر کاری نمیرود. در خانه در یک اتاق مطالعه بزرگ کار میکند. کنار دیوار دست چپ، کتابهای قدیمیتر، مجلههای سیاحان بزرگ، آثار جانورشناسی سده نوزدهم میلادی و آثار متقدم حکایات حیوانات قرار دارند. روبهروی آن آثار جدید که اساس موضوع طبقه بندی شدهاند، به چشم میخورند. یک قفسه برای پستانداران است، یکی برای حشرات و یکی دیگر برای پرندهها، یک کتابخانه جداگانه هم برای انسانشناسی و هنر قومی. حتی یک رمان هم به چشم نمی آید. زیر این کتابها، قفسههای فسیلها و مجسمههای کوچک، تکههای سنگهای بلوری و خدایان گلی آمریکای جنوبی دیده میشوند که همگی به هجا و مناسب بر مبنای منشأ اثر روی هم چیده و دستهبندیشدهاند.
بالای سر بخاری که یک المنت برقی است، قطعه مورد علاقه اَتِنبورو، یک جفت خدای آفریقای غربی که زیبایی غمباری دارند، قرارگرفته است. آن دو سر بوزینه، اما تنه انسان دارند و با دستهایی که به طرزی رقت بار در پشت صیقلیشان به هم پیوستهاند، پشت به پشت یکدیگر نشستهاند. او نگاهش را در سیروسفرهایش پرورش داد و سرانجام به یک مجموعه عمدتاً غرب آفریقایی رضایت داد چرا که «التقاط (و پراکنده گزینی) هم حدی داشت» اما بهترین قطعهها در سالنهای حراج خریده میشوند. روی میز تحریر اَتِنبورو یک ردیف کاتالوگهای ساتبی بعد از تزاروس و واژه نامهها قرارگرفتهاند. او آشکارا بسیار باهوش است. بی مقدمه حمایت جدی و بیتعارف خود از سیاست صندوق جهانی حیات وحش را ابراز میکند. در مورد اثرات بالقوه مخرب سفرهای مأموریتی در دل جنگل برای تماس گرفتن با قبایل منزوی با دقت فکر کرده است. نسبت به جانوران پشمالو چندان احساساتی نیست اما استعداد فوقالعادهاش به عنوان یک هنرمند، تحلیلهای هوشمندانه یا شرح ها و اجراهای مبتکرانه او نیست، بلکه صرفاً طراوت اعجاز اوست. پس از آنکه از دانشگاه کمبریج فارغالتحصیل شد، سه سال در نیروی دریایی ایالات متحده خدمت کرد. استعدادش برای تدریس – «اگر در چیزی تبحر داشته باشم، آن چیز شرح و گزارش است» – او را به افسر آموزش بدل کرد. وقتی به انگلستان بازگشت، هنوز نمیدانست هدف یا اهدافش چیست «همیشه شیفته کتاب بودم، برای همین هم فکر کردم انتشار کتاب ایده بدی نیست»؛ اما اشتباه میکرد. «چیزی که واقعاً باعث میشد پایم پیش نرود این بود که این کار بیشازحد زمان میبرد. اگر ایده کتابی را در ذهن داشتید احتمال منتشر شدن این کتاب در عرض پنج سال بسیار اندک بود».
پس به یک آگهی استخدام برای شغل تهیه کنندگی گفتوگوهای رادیویی پاسخ داد «تصور میکردم این هم کاری شبیه انتشار کتاب است، فقط شاید سریع تر از آن باشد». او حتی مصاحبه هم نداشت بلکه چند روز بعد صرفاً نامهای دریافت کرد که در آن از او پرسیده بودند آیا به داشتن شغلی در تلویزیون علاقه دارد یا نه. «آن روزها شما واقعاً ناچار بودید آدمها را مجاب کنید تا برای تلویزیون پا پیش بگذارند. رایج این بود که مثلاً بگویند “خواهش میکنم، لطفاً. میدانم کاروبار در رادیو سکه است، ولی ما را هم امتحان کنید.”» او کار را گرفت، یک دوره کارآموزی گذراند، دو هفته به عنوان مصاحبه کننده کار کرد و بعدازآن طرح، کنار گذاشته شد (سالها بعد دریافت که فیلمبردار از ابعاد دندانهای او شکایت داشته) و در مقام دستیار تولید (دستیار تهیهکننده) به برنامه مسابقه اطلاعات عمومی «جانور، سبزی، کانی» منتقل شد. دو سال بعدازآن، کار تولید برنامههای سریالی حیاتوحش با عنوان Zoo-Quest را آغاز کرد. اَتِنبورو و جک لستر، مجری برنامه او، به همراه یک فیلمبردار عازم جنگلهای غرب آفریقا شدند. ولی پس از نخستین برنامه، جک لستر سخت بیمار شد. اَتِنبورو که خود متن فیلم را نوشته بود، توانایی خود در گفتن آن را هم کشف کرد. وقتی لستر به ناچار از پروژه ساخت این فیلم کنارهگیری کرد، دیگر معلوم بود چه کسی باید جایش را بگیرد. هرکسی به نوعی خاطره خوشی از اَتِنبورو دارد. در برنامه «درباره غار خفاشها» در بورنئی تا زانو در فضله خفاشها فرورفته بود و به زور راه میرفت که ناگهان بالهایی چرم مانند دور تا دورش را گرفتند، چون آن جانوران غولپیکر سخت ترسیده بودند و در آن نور هراسناک، به دور او چرخ میزدند.
این مطلب اولین بار در ماهنامه سینما حقیقیت به قلم امیرحسین شهبازلو منتشر شده است.