هَملِت (Hamlet) نمایش‌نامه‌ای تراژدی اثر ویلیام شکسپیر است که در سال ۱۶۰۲ نوشته شده و یکی از مشهورترین نمایش‌نامه‌های تاریخ ادبیات جهان به‌شمار می‌آید. این نمایش بلندترین اثر شکسپیر است.

«چه کسی آنجاست؟» در تاریکی نجوا کرد، این سوال را که سرآغاز داستانی از توطئه نیرنگ و ابهام اخلاقی است و در نمایشنامه‌ای که همگان چیزی را پنهان می‌کنند، پاسخ به این سوال اصلا ساده نیست.

نوشته ویلیام شکسپیر بین سال‌های ۱۵۹۹ و ۱۶۰۱، هملت سرگذشت شخصیتی با همین نام را که در بند گذشته مانده روایت می‌کند، اما آینده وی را از حرکت بازداشته است. تنها چند ماه پس از مرگ ناگهانی پدرش، هملت همانند غریبه‌ای از مدرسه به خانه خود بازمی‌گردد، و از آنچه احتمالا درسایه کمین کرده مطمئن نیست. اما دلگرم می‌شود وقتی با روحی که چهره‌ پدرش را دارد ملاقات می‌کند. شبح ادعا می‌کند قربانی «قتلی بس ناجوانمردانه» است، و هملت را متقاعد می‌کند که عمویش کلودیوس تاج‌و‌تخت را غصب کرده و دل ملکه گرترود را ربوده است. خشم جای عزای شاهزاده را می‌گیرد، و اوبرای انتقام برنامه‌ریزی می‌کند ازشاه جدید و شرکای توطئه‌گرش.

این نمایشنامه یک نوع تراژدی عجیب است. خشونت غیرمنتظره یا عشق آتشین که مشخصه‌های دیگر آثار شکسپیر در این ژانر هستند در این اثر دیده نمی‌شود. در عوض این اثر به تردید شخصیت اصلی و پیامدهای، تراژیک حاصل از آن می‌پردازد. افشاگری روح هملت را وارد چندین تنگنا می کند– باید چه کند، به کی می‌تواند اعتماد کند، و در مسیر عدالت چه نقشی می‌تواند داشته باشد؟ مجموعه‌ای درهم‌تنیده از شخصیت‌ها پاسخ به این سوالات را دشوارتر می‌کند، و هملت را مجبور به گفتگو با دوستان، خانواده، مشاوران دربار و معشوقه‌هایش می‌کند– که بسیاری‌شان انگیزه‌های پنهانی دارند.

شاهزاده دائم بر سرچگونگی ارتباط با دیگران و انتقام‌گیری مردد است، و آن را به تعویق می‌اندازد. این امر هملت را به فردی آزاردهنده تبدیل می‌کند، ولی او را به یکی از انسان‌ترین شخصیت‌های ساخت شکسپیر نیز تبدیل می‌کند. به‌جای تعجیل در امور، هملت غرق در افکاردسیسه‌ آمیز خود می‌شود و در طول نمایشنامه، سوالات بی‌پایان وی در ذهن پریشان ما نیز تکرار می‌شوند.

شکسپیر برای این کار، درونی‌ترین زبان خود را به کار می‌گیرد. از افکار دروغین شاه غاصب در مورد بهشت و جهنم، تا افکار مهمل شاهزاده در مورد مرگ، استفاده شکسپیر از مونولگ‌های مالیخولیایی مبهوت‌کننده است. نمونه اعلای این امر شاید ابراز آشفتگی مشهورهملت باشد:

«بودن یا نبودن، مساله این است: آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیرِبختِ ستم‌پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی از فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد.»

این مونولگ تنگنای وجودی هملت را نشان می‌دهد: سردرگم میان فکر و عمل، ناتوان در انتخاب میان زندگی و مرگ اما پرسش‌های بی‌پایانش به اضطراب دیگری دامن می‌زند: آیا دیوانگی هملت بخشی از نمایشی است که برای فریب دشمنانش بازی می‌کند، یا شاهد شخصیتی در آستانه جنون هستیم؟

این پرسش‌ها بر رفتار هملت با شخصیت‌ها تاثیرزیادی می‌گذارد. و از آنجا که در نمایشنامه عمدتاً در لاک خودش است اغلب متوجه ویرانی‌‌های اعمالش در دنیای واقعی نیست. وی به‌ویژه با اوفیلیا سنگدلانه برخورد می‌کند، معشوقه محکوم‌به‌فنای شاهزاده که بر اثر رفتار عجیب او دیوانه می‌شود. سرنوشت او نمونه‌ای است که نشان می‌دهد چقدر راحت می‌شد جلوی تراژدی را گرفت، و تبعات بازی‌های روانی خطرناک هملت را نشان می‌دهد.

در طول نمایشنامه، همواره هشدار‌های تراژدی‌های مشابهی نادیده گرفته می‌شوند. گاهی، این نادیده‌گیری‌ها به خاطر کوری خودخواسته است– مانند زمانی که پدر اوفیلیا رفتارهای نگران‌کننده هملت را جنون عشق می‌خواند. در جاهای دیگر، تراژدی از فریبکاری عامدانه نشات می‌گیرد– مانند زمانی که یک هویت اشتباهی به خونریزی بیشتر منجر می‌شود. این لحظات به ما بصیرتی ناخوشایند می‌دهند که تراژدی از خطای انسانی نشات می‌گیرد- حتی اگر اشتباه ما تصمیم نگرفتن در مورد مسائل باشد.

به این دلایل، شاید تنها چیزی که هرگز به آن شک نکنیم انسانیت هملت است. اما دائما باید با خود کلنجار برویم که هملت واقعی کیست. پسر شریفی است در پی انتقام پدرش؟ یا شاهزاده‌ای دیوانه که در دربار آشوب به‌پا می‌کند؟ باید عمل کند یا مشاهده، شک کند یا اعتماد؟ او کیست؟ چرا اینجاست؟ و چه کسی در تاریکی منتظر است؟

خلاصه داستان

دانمارک ــ قرن پانزدهم: هملت، شاهزادهٔ دانمارک، باشنیدنِ خبرِ مرگِ پدرش به کاخِ پادشاهی می‌آید و می‌بیند عمویش، کلادیوس، بر تخت نشسته و بدون کوچک‌ترین احترامی به آداب و رسوم، با مادرش، ملکه گرترود، ازدواج کرده‌است. هملت از این اوضاع برمی‌آشوبد و بدگمان می‌شود. تااین‌که یک شب خواب می‌بیند: روحِ پدر به هملت می‌گوید کلادیوس او را از طریقِ چکاندنِ زهر در گوشش به‌وقتِ خواب کشته‌است و درخواستِ انتقام می‌کند. هملت قول می‌دهد از دستورِ او اطاعت کند. با ورودِ دسته‌ای بازیگرِ دوره‌گرد، هملت برای اطمینان از درستیِ سخنانِ روحِ پدر، از بازیگرها می‌خواهد نمایش‌نامه‌ای به‌نامِ «قتلِ گوندزاگا» را درحضورِ شاه به‌روی صحنه بیاورند. موضوعِ این نمایش‌نامه به‌گونه‌ای بازآفرینیِ جنایتِ کلادیوس است و داستان‌ش به ماجرای کشته‌شدنِ شاهی به‌دستِ برادرش مربوط می‌شود. شاه به‌هنگامِ تماشای نمایش آن‌چنان دچارِ آشفتگی می‌شود که مجبور به ترکِ تالار نمایش می‌شود. این عکس‌العملِ کلادیوس به نمایش، جرمِ او را به‌طورِ حتم ثابت می‌کند. هملت پس از این ماجرا، بی‌درنگ پیشِ مادرش می‌رود و به‌زودی صدای نزاعِ مادر و پسر اوج می‌گیرد و هملت به مادرش اعتراف می‌کند که چه‌قدر از وی متنفر است. او وقتی سایه‌ای را پسِ پردهٔ اتاق می‌بیند، تصوّر می‌کند که شاه در پشتِ پرده گوش ایستاده‌است. پس شمشیر را می‌کشد و در پرده‌های سنگین فرو می‌برد، ولی پولونیوس (پدرِ اوفلیا، معشوقهٔ هملت) که در پشتِ پرده پنهان شده، به‌جای کلادیوس به‌اشتباه کشته می‌شود. کلادیوس که تصمیم به نابودیِ هملت گرفته ولی نمی‌خواهد آن را آشکار کند، او را به انگلستان می‌فرستد. در این سفر دو دوستِ دورانِ تحصیلِ او به نام‌های «روزن کرانتس» و «گیلد استرن» نیز همراهِ هملت اعزام شده‌اند. اینان نامه‌هایی مبنی بر حکمِ قتلِ شاهزاده را با خود دارند، اما با عوض‌شدنِ نامه‌ها به‌جای هملت این دو نفر کشته می‌شوند. در این اوضاع، لایریتس، پسرِ پولونیوس، برای انتقامِ پدر به‌دنبالِ هملت است. هم‌چنین اوفلیا، که از کشته‌شدنِ پدرش به‌دستِ محبوب از شدّتِ غم و اندوه دیوانه شده، پس از آن‌که چند گل از کرانهٔ رود می‌چیند، خود را در آب می‌افکند و غرق می‌شود. هملت پس از این‌که متوجهِ توطئهٔ قتلِ خودش می‌شود، به دانمارک برمی‌گردد. کلادیوس در ظاهر می‌خواهد هملت و لایریتس را آشتی دهد؛ بنابراین به‌خواهشِ او هر دو موافقت می‌کنند که برای سنجیدنِ خود، در مبارزه‌ای نمادین شرکت کنند تا به داستانِ غم‌انگیز پایان داده‌شود. اما به لایریتس شمشیری می‌دهند که نوک‌ش به زهرِ کشنده آغشته‌است. در طولِ این مبارزهٔ تن‌به‌تن، کلادیوس جامی زهرآلود به هملت می‌دهد، ولی گرترود بی‌خبر جام را سرمی‌کشد و می‌میرد. سپس هملت زخمی می‌شود، اما پیش از مرگ در اثر گلاویز شدن شمشیر او و لایریتس جابجا شده و لایریتس نیز زخمی می‌شود. هملت و لایریتس هر دو توسط شمشیر زهرآلود مجروح شده‌اند و می‌دانند که مرگ‌شان حتمی است. در پایان هملت به‌سوی کلادیوس حمله برده و او را از پای درمی‌آورد.